امروز دوشنبه سوم آبان ۱۴۰۰....
برای ساعت ۸ و نیم قرار گذاشته بودم با آیدین درب اصلی باغ غدیر.دیشب خوب خوابیده بودم و صبح زود بیدار شدم صبحانه خوردم و رفتم دوش گرفتم. سرحال کمی آرایش کردم و مانتوی زرشکی پوشیدم و روسری قرمز و آبی و سفیدم رو سرم کردم. توی ماشین نشستم و رادیو را روشن کردم. روی رادیو آوا گذاشته ام که فقط ترانه پخش می کند. مثلا ترانه های مجاز و خواننده های داخلی....ولی خب بعضی خیلی قشنگ هستند و باعث می شود ترانه های بعضا جدیدی بشنوم که قبلا به گوشم نخورده است.توی اتوبان دارم می روم که ترانه جدیدی پخش می شود مجری می گوید: دیوانه منم از محمد زند وکیلی. ریتم شادی دارد و شعری زیبا....اولین بار است می شنوم، غرق لذت می شوم و همراه باهاش زمزمه می کنم: دیوانه منم... با انگشتهایم روی فرمان ضربه می زنم....لبخند می زنم و توی ذهنم می سپارم که بعد سرچ کنم و دانلودش کنم... می رسم باغ غدیر...ماشین را توی پارکینگ پارک می کنم و میروم سمت حوض بزرگ باغ که دم در ورودی است. آیدین هنوز نیامده. گوشی ام را از کیفم درمی آورم و نگاه می کنم هنوز دو سه دقیقه مانده تا هشت و نیم. یادم می آید ترانه را سرچ کنم. همان وقت می گذارم دانلود شود. قدم زنان در حالی که نفس عمیق می کشم ، می روم دم در اصلی را نگاه می کنم که یهو آیدین آنجا نباشد و من ندانم! همان وقت گربه ای برایم میو می کند. می خندم! گربه ی سیاه و سفید تپلی کنار گلهای داوودی نشسته و نگاهم می کند. می خواهم ازش عکس بگیرم که سرش را زیر می اندازد و می رود. از گلهای خوشرنگ داوودی عکس می گیرم و بعد عکس و فیلم کوتاهی از حوض. هوا خیلی دلپذیر است. یاد ریحانه می افتم که دیروز عصر از دست گربه های پارک فرار می کرد و به من بد وبیراه می گفت که گربه ها دنبالم راه میفتند و من غش غش می خندیدم. من و گربه از یکطرف می رفتیم و ریحانه از یک طرف دیگر... ریحانه هم داد می زد: تو را خدا نگاهش نکن و واینستا که نیاد دنبالت! بعدشم سر جدت دیگه به این گربه ها غذا نده و باهاشون گرم نگیر!
منم هر هر می خندیدم و می گفتم: خره! کاری باهات ندارند که....ترس نداره که....
آیدین از راه می رسد. سر تا پا تیپ آبی روشن زده است. خوشم میاد از اینکه هم حجاب دارد هم همیشه ست و مرتب است. کفش و مانتو و روسری و حتی ساعت مچی اش هم آبی است....با تونالیته کمی تیره تر و روشن تر....سلام می کنم و می گویم به به خانم آبی پوش! او هم لبخند می زند و می گوید چطوری خانم قرمز پوش!؟
خوش و بش می کنیم و راه میفتیم که حدود دو ساعت قدم بزنیم و حرف بزنیم و گاهی روی نیمکتی پشت به آفتاب بنشینیم و از زندگی بگوییم... سه تا فیلم بهش معرفی می کنم و می گوید باشه حتما می بینم.
آیدین دوست وبلاگی من است...دوستی که از وبلاگ باهاش آشنا شدم و بعد قرار گذاشتیم و همدیگه را دیدیم و چندین سال است رفت و آمد داریم...آیدین تهرانی است و متولد اسفند ۱۳۵۹... دانشگاه تبریز لیسانس گرفته است. توی دانشگاه به گمانم با همسر اصفهانی اش آشنا شده....و اینجوری شده عروس اصفهانی ها... آیدین اهل مطالعه است، قلم خوبی دارد و خوب می نویسد، خطاط است، مذهبی است ولی فکر روشن و بازی دارد...چادر سر نمی کند و ولی روسری اش بلند است و محکم گیره می زند که تار مویی بیرون نباشد. ولی سالها وبلاگ مرا می خوانده و با روحیه من کاملا آشناست...باهاش راحت هستم و لذت می برم از گپ زدن باهاش....گاهی سراغ ز را می گیرد و من اگر خبری ازش داشته باشم برایش می گویم و تعریف می کنم که رابطه مون در چه حالی است.
امروز سراغ می گیرد و می خندم و می گویم ز از بلاکی دراومد. باهاش حرف زدم دو سه بار تلفنی توی این ماه. طلاق گرفته!
تعجب می کند و می گوید: ای بابا!
آیدین دوست و فامیل و آشنا زیاد دارد توی آمریکا و کانادا....با قوانین و سبک زندگی آنطرف آشناست ...می داند روال طلاق چطوری است آنطرف... می گویم ز خونه رو گرفته و شوهرش رفته... می پرسد با شوهرش جدی مشکل داشتند؟ جواب می دهم: ببین من از اول می دونستم اینا به هم نمی خورند و با هم خوشحال نیستند...با اخلاق و روحیاتی که از ز می شناختم همش برام جای سوال بود چرا جدا نمیشن... ز خیلی قوی تر از شوهرش بود از همه لحاظ. میم مرد قوی ای نبود. دست پاچلفتی بود ز باید همش جمعش می کرد.
خب وقتی ادم با یه نفر خوشحال نیست و بچه ای هم که وجود نداره برای چی تحمل کنند اینقدر؟!
آیدین می گوید اره واقعا دلیلی نداره آدم بمونه توی این ازدواج...
توی آفتاب و سایه راه می رویم تا آیدین نگاهی به ساعت مچی بند آبی اش می اندازد و می گوید من دیگه باید برم کم کم...بچه ها تنها هستند...می رویم سمت پارکینگ. آیدین ماشینش را توی خیابان پارک کرده. می خندم و می گویم من ایندفعه باکلاس شدم ماشین را آوردم توی پارکینگ. خداحافظی می کنیم و قرار می شود هر هفته یک روز با هم قرار پیاده روی بگذاریم.
- ۰۰/۰۸/۰۳