آزاد و رها شدم و حس و حال خیلی بهتری دارم... مثل پرنده ای که خوشحال در آسمان آبی پرواز می کند... لبخند می زنم و زندگی می کنم...
راحت تر می نویسم... از هرچه که دلم بخواهد...
روح ها با هم گفتگو دارند و چه شنیدنی است این گفتگوهای در سکوت... از هر فریادی رساتر است... از هر نگاهی گویاتر...
دستهایم را در دستهایت حلقه می کنم... انگشت در انگشت... چشمهایم را می بندم و فقط به صدای دستهایت گوش می کنم... به صدای دستهای مهربانت... به انگشتهای بلند و کشیده ای آرام و محجوبت... رد نگاهت را می گیرم که غرق می شود در قرمزی برگهای ریخته شده کف خیابان... چه معجون عجیبی است باران و قرمزی برگها و قلبی که عاشق است...
بیا پاییز را نفس بکشیم... بیا چشم بدوزیم به گلهای داوودی... بیا غرق بشویم در غار غار کلاغ ها... بیا پرواز کنیم با برگهای سرخ و زرد و نارنجی پاییزی...
اشک در چشمهایم حلقه می زند و لبخند می زنم...نفس عمیقی می کشم و می شنوم صدایی را که می گوید: دوستت دارم!
- ۰۰/۰۸/۰۴