چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

من و وینگولی...

دو روز بود می خواستم با وینگولی حرف بزنم و نمی شد... توی موضع قدرت قرار گرفته ام که عصر و شبها وقت ندارم و یا صبح یا بعدازظهر اگر وقت داری حرف بزنیم. صبح ما برای او دیروقت است و خلاصه نشد حرف بزنیم. امروز بعدازظهر زود بیدار شده بود و زنگ زد. خواب آلود بود. کمی حرف زدیم. مثل قبل ها نیست. بالاخره تازه طلاق گرفته و هنوز در مرحله هضم این مسئله است. باید هی برای بقیه توضیح بدهد. گفت رفته پیش آرایشگرش که قبلا هم برایم گفته بود. یلدا که خودش طلاق و ازدواج مجدد داشته. و وقتی وینگولی گفته که طلاق گرفته تعجب کرده و بعدش هم درد و دل کرده... بعدش هم گفته آدم اینهمه سال تحمل کنه که بعد از 18 سال جدا بشه؟

حس کردم وینگولی هنوز درگیر است و هی باید برای دیگران توضیح بدهد و خودش را اثبات کند. بعد هم وسط حرفها تلفن قطع شد و دیگه زنگ نزد و بعدش یک ساعت بعد گفت مامانم اومده خونه ام!

هنوز هم تکلیفش را با من نمی داند. یکجوری انگار هنوز در تردید است و انکار. منم بهش گفتم من دیگه مثل سابق نیستم و حوصله درگیری و ادا اطفار ندارم. کسی برام وقت نگذاره و اولویتش نباشم منم براش وقت نمی گذارم. دیگه بخشنده نیستم. رفتم توی فاز برابری طلبی! به قول قدیمی ها برای کسی بمیر که برات تب کنه! 

قشنگ معلوم است که ناراحت و دلخور است که یک سال باهاش حرف نزدم و بلاکش کردم. بزرگ نمایی هم می کند و یک سال را می گوید دو سال! ولی مثلا می خواهد بگوید برایم مهم نبوده و میگه مثلا تو دوسال سراغ منو نگرفتی اصلا برام مهم نبود! گفتم لابد اینجوری راحت تری! 

ولی می دونم که سال سختی را پشت سر گذاشته... بالاخره فرایند طلاق سخته... و حتما شبها و روزهای سخت و تنهایی داشته و دلش می خواسته توی اون زمانها من باشم و سراغش رو بگیرم و بهش حس خوب بدم... حتی شاید فکر کرده باشه من برای همیشه رفته باشم و دیگه هیچوقت برنگردم. خلاصه معلومه که از برگشتن من خوشحاله ولی گیج هم هست... انگار نمی دونه باید چیکار کنه. 

خب زندگی همینه... تا میاییم بفهمیم چی به چیه و باید چیکار کنیم عمرمون رفته...

فقط می دونم سبکباری و عشق و رهایی قبل ها را نداریم هیچ کدوم... همه مون آدم بزرگ شدیم و بی رحم و اهل حساب و کتاب... 

توی گروه دوستان هم دیگه زیاد خودم را قاتی نمی کنم. راحت و رها و از موضع قدرت هر وقت دلم خواست حرف می زنم یا نمی زنم. واقعا دیگه برام مهم نیستند هیچ کدوم... دوسشون دارم ولی قضاوت و نوع رفتارشون دیگه برام مهم نیست.

همه آدم ها ترس ها و ناراحتی ها و مشکلات خودشون را دارند. بر اساس پیش فرض ها و آموخته های خودشون رفتار می کنند. نباید زیاد ازشون انتظاری داشت. باید رهاشون گذاشت و فاصله گرفت تا بفهمند چی می خوان و خود واقعی شون رو بروز بدن. 

حالم از کلمه برون گرایی و درون گرایی به هم می خوره! هاها! بس که این مدت مد شده هر کسی برای توضیح رفتارش میگه: من درون گرا هستم تو برون گرایی! 

امروز وینگولی هم گفت این مسئله معضل شده. گفتم آره بابا تا چند سال پیش ملت این چیزا حالیشون نبود. حالا حتی توی روابط دوستانه هی میان میگن ما درون گرا هستیم. خب بابا خفه بشید پس هیچی نگید و توقع انرژی و حال خوب از برون گرا ها نداشته باشید!  که البته زر می زنند! توجه و انرژی می خوان ولی می خوان یابو آب بدن و بعد بگن ما درون گرا هستیم! 

خب ما هم توی جمع ها ساکت میشیم و برون گرایی مون را میریم جاهای دیگه بروز میدیم! وبلاگ می نویسیم... با غریبه ها حرف می زنیم... به قول وینگولی سرمون را می کنیم توی چاه با چاه حرف می زنیم! هاهاها... والا به خدا... 

آدم مجبور نیست با کسانی حرف بزنه که درکش نمی کنند یا انرژی خوب نمیدن. هزار راه هست برای ارتباط ساختن و سرگرم شدن و لذت بردن از زندگی... 

پیش به سوی زندگی بهتر... شادتر ... رهاتر... 

  • ۰۰/۰۸/۰۹
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی