چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

امروز صبح رفتم جوجه های ریحانه را رسوندیم مهد. فسقلی هایی که چقدر دوسشون دارم و اونا هم چقدر برام ذوق می کنند... 

بعدش رفتم کمی خونه ریحانه و چایی به خوردیم و بعدش رفتیم پیاده روی. هوا سرد شده و ریحانه می ترسه سردرد بگیره به خاطر میگرنش. برای همین گفته زیاد توی هوای سرد نمیام پیاده روی...

کمی راه رفتیم و حرف زدیم و بعد اومدم خونه. بعدش برای نصب ماشین لباسشویی زنگ زدند و خلاصه دیگه بدو بدو در حال کارهای اشپزخونه بودم و آقاهه اومد لباسشویی جدید را نصب کرد و تاظهر دستش بند بود و بعدش هم تازه مشغول پخت و پز شدم و حسابی هلاک شدم تا ساعت دو بعدازظهر که ناهار خوردیم و رفتم ولو شدم. 

لباسشویی قبلی خراب شده بود و آب تخلیه نمی کرد و همین دیشب هم دوباره کلی اذیت شدم.

خلاصه زندگی همینه و هی باید دوید برای سر و سامان دادن و راه افتادن همین امور عادی منزل که شاید در ظاهر خیلی ساده باشه ولی یه خانم که بیست سال زندگی مشترک داشته باشه و دو تا بچه بزرگ کرده باشه و زندگی ساخته باشه اونقدر تجربه داره که بدونه همین کارهای به ظاهر ساده چقدر وقت و انرژی از آدم می گیره و چقدر باید تلاش کرد تا زندگی روی فرم باشه و هر چیزی سر جای خودش و تمیز و مرتب...

خداراشکر می کنم که سالم هستم و می تونم تلاش کنم برای زندگی...

امروز با ریحانه بازم درباره سکوت و آرامش حرف زدیم. اینکه بهتره از زندگی هامون برای کسی نگیم. از دیروز تا حالا هم خیلی حس بهتری دارم. دیشب هم خیلی آروم و خوب خوابیدم. وقتی با دیگران حرف نزنم و چیزی نخونم و نشنوم خیلی راحت تر هستم. 

همه ی آدمها دردها و رنج ها و مشکلات خاص خودشون را دارند و هیشکی نمی تونه مسائل دیگران را درک کنه. هیشکی نمی تونه بفهمه بقیه در چه حالی هستند. فقط می نشینند ظاهر زندگی و نکات قوت بقیه را نگاه می کنند و حسرت می خورند. بعضی ها هم عادت دارند همش ناله کنند و خودشون رو مظلوم و بدبخت نشون بدند و جلب ترحم کنند. که من حوصله هیچ کدوم رو ندارم... نه حوصله ناله دارم و نه حوصله الکی پز دادن.... پس بهتره آدم ساکت باشه و سرش به زندگی خودش باشه و نه چیزی بگه و نه چیزی بشنوه. 

اینم افاضات من در غروب سه شنبه 18 آبان 1400 ....

باران که می بارد جای من خالی است

صدایم نمی پیچد در گوش زمان

خنده هایم مستت نمی کند

خواب نمی دود توی چشمهای خمارت

دانه های باران بی رحم می تازند بر شیشه ی سرد

صدای زوزه باد می پیچد توی گوشهایت

هوا سرد است...

خانه خالی است...

و کسی نیست که دستهای گرمش نجوا کند در میان انگشتانت

فنجان قهوه سرد می شود

نگاه تو می ماسد بر نور آسمان خراش ها...

تنهایی هجوم می آورد 

همچون کابوس های شبانه ی موذی 

چقدر جایم خالی است!

  • ۰۰/۰۸/۱۸
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی