دوباره بی حوصله شدم....نه حوصله فیلم دیدن دارم...نه حوصله نوشتن...هی خودم را مجبور می کنم بیام همین یه ذره روزمره نویسی را انجام بدم. انگار انگیزه ای برای هیچ کاری ندارم. با خودم میگم بنویسم که چی بشه؟ نه کسی می خونه و نه کسی لذت می بره. آدم های این دوره زمونه همه مادی شدند. فقط کاری براشون ارزش داره که پول توش باشه یا یه منفعت مالی بهشون برسه. دیگه کسی از خوندن شعر و متن و اینا لذت نمیبره. من که گفتم حتی دیگه نوشته هام را برای دوستان نزدیک هم نمی فرستم. اینم که می نویسم برای دل خودم فقط....
همین الان کشوی کنار تختم، را باز کردم و گفتم خوبه برم کشوها را مرتب کنم. چشمم افتاد به یه خرمالویی که ۲۲ سال پیش درست کردم با خمیر گل چینی و برام یادگاری هست. بعد تندی کشو را بستم و با خودم فکر کردم حتی دیگه این یادگاری های قدیمی هم حس و حال و هوای خوب بهم نمیده. انگار همه چی تموم شده و بربادرفته....خوش به حال قدیما که با همین چیزهای کوچولو شاد میشدم...خوش به حال گذشته ها که هنوز توی قلبم عشق و محبت و خاطره های خوش و امید و آرزو بود....ولی الان دیگه هیچی نیست... الکی دارم دست و پا می زنم خودم را نگه دارم....ولی در واقع مدتهاست تموم شدم.
همین.
- ۰۰/۰۸/۲۶