عصر رفتم توی پارک محله پیاده روی. خیلی هوا پاییزی و و قشنگ بود. همه درختها برگهاشون زرد شده و در حال ریختن. کمی راه رفتم. دم غروب بود و چراغ های سبز و قرمز و آبی لابه لای درختها روشن شدند. خیلی فضا شاعرانه و قشنگ شده بود و حسابی لذت بردم.
داشتم برای یکی از دوستانم ویس می فرستادم و یه چیزایی براش تعریف می کردم و توضیح می دادم. بعد که صدای خودم را شنیدم خیلی برام جالب بود و یهو یاد خاطرات بیست سال پیش افتادم که با واکمن صدای خودم رو ضبط می کردم توی محوطه باصفای خوابگاه....
به دوستم گفتم همه چیز در تغییر هست و آدم باید هر چند وقت یکباری این تغییرات را مشاهده کنه و متوجه اش بشه....
ذات آدم ثابت می مونه، یه سری از اخلاق ها و ویژگی های آدم جزو خمیره ی آدم هست و زیاد تغییر نمی کنه. ولی یه سری شرایط محیطی عوض میشه و شکل رابطه ها تغییر می کنه... آدم باید خودش را با این تغییرات هماهنگ کنه و بپذیره. بپذیره که همه چی عوض شده....
خلاصه از هوای پاییزی حسابی لذت بردم و کلی راه رفتم و موسیقی گوش کردم و بعدش اومدم خونه.
امروز مربای به هم پختم. توش هل و گلاب هم ریختم.....
این روزها تغذیه سالم و متنوعی دارم. انواع دمنوش را درست می کنم و می خورم. عرق بیدمشک خریدم و گاهی اضافه می کنم به دمنوش ها....
زندگی همینه دیگه... راه رفتن... ورزش کردن... لذت بردن از هوای پاییزی... رسیدگی به گل و گیاهان آپارتمانی، نوشتن... موسیقی گوش دادن... غذاهای خوشمزه و مقوی پختن...
ما که نمی دونیم فردا هستیم یا نه... نمی دونیم یک ماه دیگه هستیم یا نه... پس باید هر لحظه و هر روز را لذت برد و خوب زندگی کرد.
اینم یه شعر تقدیم به تویی که شاید یک روزی اینجا را بخونی:
دوستت دارم!
این را می گویم برای روزی که شاید نباشم
یک روز پاییزی سرد و برگریزان
دلتنگی و غربت...
دلت برای من تنگ شده و راهی به جایی نیست
کلماتم فریاد می زنند
صدایم در گوش ات می پیچید
زمان از دست رفت
بهار رفت، تابستان عرق ریزان گریخت
و پاییز با دلبری قدم زد و از پیش چشمانمان دور شد
زمستان ولی در راه است...
- ۰۰/۰۹/۰۷