چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

زنده باد...

گاهی شب ها آدم با اندوه می خوابه، گاهی صبح ها آدم با اندوه بیدار میشه، ولی وقتی نگاه می کنی به صبح می بینی دوباره خورشید طلوع کرده... می بینی نور آفتاب از پنجره اومده توی خونه... می بینی گل های پشت پنجره چقدر قشنگ هستند و منتطر تو تا بهشون رسیدگی کنی و بهشون آب بدی و برگهاشون رو نوازش کنی...

می بینی خداراشکر سالم هستی و مشکل خاصی نداری و فرصت داری که یک روز دیگه را قشنگ زندگی کنی توی این دنیا...

چایی درست می کنی... صبحانه می گذاری روی میز... مربای آلبالو چه خوشمزه است... ریحان ها چه مزه ی خوبی می دهند با نان و پنیر...

برای خودت دمنوش توی فلاکس درست می کنی... هر روز صبح تصمیم می گیری که امروز چه دمنوشی آماده کنی که هر بار در روز لیوانی از آن را بخوری...

به ناهار ظهر فکر می کنی که امروز چه بپزی... به ساعت نگاه می کنی و در ذهنت برنامه می ریزی...

دیروز همه جا را گردگیری کرده ای و تمیز است خانه.... چند تکه طرف می شوری... گلها را آب می دهی. چند برگ زرد را از شاخه ها جدا می کنی، گلدانی را جابه جا می کنی و می چرخانی...

فکر می کنی باید شاد باشی و بخندی و لذت ببری از همین زندگی ساده و بدون دغدغه... چقدر آدم ها که شاید حسرت همین صبح های آرام زندگی من را داشته باشند... 

به کسی فکر می کنم که سالها قبل برایم شعر گفته بود و در شعرش نوشته بود شاد باش و به یاد من باش! توی ذهنم ازش یاد می کنم و به خودم می گویم شاد باش!

وقتی توی وبلاگ همینجور ساده و خودمانی می نویسم و از جریان ساده ی زندگی ام می گویم، یاد کسی می افتم که سالها پیش وبلاگم را می خواند و می گفت نوشته های تو مثل شکلات می مونه، آدم را معتاد می کنه... بعدش ازش پرسیدم آخه من که چیز خاصی نمی نویسم! این چرت و پرتهای الکی روزمره و عاشقانه عارفانه رو از چیش خوشت میاد؟ گفت بهم آرامش میده، بهم ثبات میده، حالم را خوب می کنه...

و سالها بعد بود که من راز این نکته را فهمیدم... فهمیدم گاهی آرامش همین شنیدن و دیدن صدا و تصویر یک زندگی ساده ی روزمره است. صدای زنی که در آشپزخانه می پلکد، ظرف می شوید، آواز می خواند، کیک می پزد، هر بار پاستا را یکجوری می پزد و خلاقیت دارد و لابه لای کارهایش شعری می خواند و گاهی لبخند می زند...زنی که گاهی هندزفری را در گوشش گذاشته و در حال تمیز کردن گاز دارد ترانه های فرانسوی گوش می کند... زنی که اگر بخواهد می تواند قصه های شیرین و خنده داری بنویسد. زنی که در عین عمیق بودن ساده است و خودمانی و اهل بگو بخند...

زنی که مزه های بی نظیر چشیده است...تجربه های ناب... زنی که می داند عشق لابه لای همین حرف های عادی است و صحبت کردن درباره ساده ترین امور روزمره...

گاهی تلخ می شوم... گاهی غم همه ی وجودم را می گیرد... یک غم مبهم... ولی می دانم گذراست... می دانم دوباره شاد خواهم شد... می دانم دوباره اسفند که بیاید دلم جوان می شود... می دانم دوباره توی دلم بوی شب عید می پیچد... می دانم دوباره زیر لب زمزمه خواهم کرد نوروز تو راهه.... 

کاش امسال هم گل لاله بخرد... کاش امسال هم لاله ها مرکز زندگی اش باشند... 

زنده باد لاله های دم عید...

  • ۰۰/۰۹/۲۲
  • رها رها

نظرات (۱)

سلام.

واقعاً از این نوشته ها بوی زندگی می تراود، بوی رضایت و بوی طراوت.

خدا کند حیلی ها مثل شما بیاندیشند و زندگی را بر خودشان سخت نگیرند.

هرچند که هدف زیستن انسان ها کمی فراتر از این هاست. ولی این نوع نگاه به زندگی حداقل فایده اش این است که آدم ها را از بسیاری آسیب های جسمی و روحی نجات میده و شاداب و تندرست نگه میداره.

پاسخ:
سلام. ممنونم. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی