چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

حفره های قلبم

دیروز مامانم سرزده اومد خونه مون. البته روز قبلش بهش گفته بودم چرا نمیای یه سری به ما بزنی؟ چون چند روز دیگه تولد پسرم هست، یه ادکلن هم برای پسرم آورده بود هدیه. نشستیم کمی با هم گپ زدیم و ناهار خوردیم. بعدش زود رفت. 

به دلایلی زیاد نمیرم خونه مامان و بابام ولی دلم براشون تنگ میشه. خواهر و برادرهای روی مخی دارم... خواهر و برادرهایی که فقط حرص میدن به مامان و بابام. اصلا انگار متوجه نیستند که دیگه آدم نباید از مادر و پدر 70-80 ساله اش توقعی داشته باشه. هی غر می زنند و حرص میدن به اینا. ولی من برای اینکه حرص نخورم و چیزی نگم زیاد نمیرم و بیام. گاهی به اونا میگم بیان اینجا تا ببینمشون. 

به دوستام گفتم برام لنگر نیستند، انگار بهشون برخورده! نمی دونم شایدم من اشتباه می کنم. همه شون ساکت شدند توی گروه! ولی خب واقعیت را گفتم. رنج هایی که من از دوست و رفیق کشیدم، از دشمن نکشیدم!چون آدم از دشمن انتظاری جز کینه و کدورت نداره. آدم روی دشمن هیچ حسابی نمی کنه. ولی وقتی روی دوست و رفیق حساب باز می کنی و فکر می کنی همیشه همراهت هست و فکر می کنی بدت رو نمی خواد و فکر می کنی دلسوزت هست و فکر می کنی به وقت سختی پشت و پناهت خواهد بود ، و وقتی وقتش شد می بینی رهات می کنه و میره و تو می مونی توی تنهایی و غربت خودت و هیچ فریادرسی نیست اونوقت می فهمی هیچ آدمی نمی تونه لنگر و پشت و پناهت باشه، می فهمی روی هیچ کس نباید حساب کنی. می فهمی فقط باید به خودت تکیه کنی. می فهمی نباید دلت به هیشکی گرم باشه. چون همون کسی که دلگرم بودی بهش یه روز بی رحمانه میره... 

دیروز بعضی پستهای همین وبلاگم را مرور کردم. از سه چهار سال پیش... و فکر کردم چه خوب که نوشتم. اینجوری می تونم متوجه تغییرات خودم توی گذشت سالها بشم. می تونم بفهمم چه اتفاقاتی افتاده درون من...

پارسال هم که ننوشتم اینجا چون می خواستم خاطر یک رفیقی مکدر نشه! برای خودم یک جای امن تر نوشتم گاهی. ولی حالا می دونم دیگه رفیقی وجود نداره... 

من توی زندگیم به همه کس نگفتم رفیق. شاید دو سه مورد محدود بوده که فکر کردم کسی رفیقمه... ولی به شکل های مختلف از دست دادمشون. فقط دو نفر بودند که من کنارشون و باهاشون خود خودم بودم... جوری باهاشون حرف می زدم انگار با خودم. یعنی نگران هیچ قضاوتی نبودم و هر مرگیم بود بهشون می گفتم. 

این دو تا رفیق ، یکی شون مرد. یکی شون هم ازم دور شد، ازم فاصله گرفت، ترکم کرد. 

سال 98 که اون رفیق مرد من ضربه بدی خوردم... قسمتی از وجودم فروریخت و دیگه آدم سابق نشدم.

امسال هم اون یکی رفیق ترکم کرد... این دیگه ضربه اساسی تری زد... دیگه بقیه وجودم هم ریخت... 

دیگه تموم شد. دیگه من غلط بکنم به کسی بگم رفیق. دیگه غلط بکنم دلم خوش باشه به کسی. 

حالم خوبه... آدم ها را دوست دارم... دوست هم به معنای عادی کلمه زیاد دارم. ولی رفیق دیگه نمی خوام... دیگه نمی خوام کسی اونقدر بهم نزدیک باشه که فکر کنم خودمه... چون وقتی کسی قسمتی از وجودت میشه و بعد میمیره یا ازت دور میشه، انگار قسمتی از وجودت رفته... دیگه پازل وجود آدم جمع نمیشه... دیگه همیشه جای خالی اش باقی می مونه... دیگه همیشه قسمتی از قلبت خالی است... توی قلب من حفره هایی است که دیگه با هیچی پر نمیشه... و شدیدا حواسم هست دیگه حفره ایجاد نشه. دیگه قلب من توان و ظرفیت نداره... دیگه نمی تونم.

تمام. 

  • ۰۰/۰۹/۲۳
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی