چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

زمستان هم از راه رسید. امروز اول دی ماه 1400 هست... چهارشنبه... چه زود داره سال تموم میشه... سال 1400 که با دلتنگی و بلاتکلیفی شروع شد... بهارش توی عشق و بی تابی گذشت... تابستانش با فراق شروع شد... پاییزش با رنج و دوری و نزدیکی گذشت تا به صلح و بی خیالی رسیدیم... و زمستان در حالی شروع شده که یه ذره شل کردیم... فهمیدیم قرار نیست دنیا هزار سال باشه... باید از همین لحظات اکنون لذت برد و نرم و سبک گذشت...

دیشب و پریشب خونه ی مامان ها بودیم...

امروز صبح بچه ها رفتند مدرسه. من کمی توی آفتاب نشستم و دمنوش خوردم و شعر فریدون مشیری خوندم... آخرین جرعه ی این جام تهی... و بعد شعر دوستی... عکس گرفتم از میز و آجیل و ماگ و دمنوش و کتاب شعر فریدون مشیری... صدای خودم رو ضبط کردم... فرستادم برای دوستانی که می دونم خودشون رو می زنند به کوچه علی چپ... ممکنه اصلا صدام رو گوش نکنند... ممکنه هیچی به روی خودشون نیارند... ولی من عشق و محبت و دوستی و حس زیبا و قشنگم رو منتشر کردم... خواستم بهشون برسه این همه زیبایی... زهر شیرین را هم برای یه دوست دیگه خوندم و فرستادم...

بعدش هم رفتم پیاده روی و از روز آفتابی ولی سرد و قشنگ اول زمستان لذت بردم.

دیروز هم کمی باران آمده بود و آسمان آبی شده بود و هوا مثل اسفند و شب عید... خیلی قشنگ و خواستنی بود و کمی فیلم گرفتم فرستادم برای دوستام...

دوستی که می دونم حضور و توجه منو می خواد... گاهی یه چیزی میگه و انگار از روزی که گفتم دوست و رفیق دیگه برام لنگر نیست، تغییر رویه داده...

ولی من دیگه تصمیم خودم رو گرفتم... دیگه هیچوقت نمی خوام به کسی نزدیک بشم. دیگه نمی خوام رفیق فابریک داشته باشم. دیگه نمی خوام خاطره بسازم. دیروز بهش درباره ی شروع سال میلادی 2019 و 2020 و 2021 گفتم... ار آرزوهامون... از سالهایی که هی بدتر شدند یه جورایی... گفت دیگه لازم نکرده آرزو کنیم... بعدشم گفت خاطرات خودت کم بود آویزون خاطرات من شدی؟ خندیدم... گفتم شایدم خاطرات تو آویزون خاطرات من شده... 

انگار یادمون رفته اینهمه سال خاطره ساختیم... هزار بار این مدت بچه های من ازش یاد کردند... خودش باورش نمیشه لابد... امروز بهش گفتم بالاخره... گفتم بچه ها بی مقدمه و سر مسائل مختلف ازت یاد می کنند. گفت معلومه دخترت به کی رفته ! یهو زیرخاکی رو می کنه! هاها... منظورش به خودم بود که خاطرات خوب یادم می مونه...

خب من که دیگه کاری به کارش ندارم. فعلا در همین حد می مونیم...بلکه هم باید امروز و فردا کمرنگ بشم... سردیش نکنه! هاها!

پارسال از همین دی ماه شروع کردم براش بنویسم... یک ماه براش نوشتم... بعد فرستادم براش... نوشته هایی که فقط خودش خونده... مطمئنم این خاطره و شیرینی دیگه هیچوقت براش تکرار نخواهد شد... مثل شکلات های روزانه که نگران بود تموم نشن... 

امسال نمی دونم چی میشه تا یک ماه دیگه... رهای رها هستم و خودم رو سپردم دست امواج... ببینیم تا بهمن ماه ما را به کجا می بره.... شاید برسیم به یه ساحل دنج... شاید برسیم به ساحل آرامش...  

  • ۰۰/۱۰/۰۱
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی