چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

امروز یکشنبه 5 دی است. دیروز کریسمس بود. سال 2021 هم دارد تمام می شود. چند روز دیگر 2022 از راه می رسد. به همین راحتی و سریعی...

دیروز مامان را برای لیزر چشمش برده بودم. چند ساعتی منتظر بودم. سری به شهر کتاب بزرگ نزدیک بیمارستان زدم. تا حالا توی این شهر کتاب نرفته بودم. نگاهی به کتابها انداختم و با عجله دو تا کتاب خریدم. یکی از مجموعه داستان های جدید گلی ترقی را. و یک کتاب روانشناسی. دیروز تا حالا کتاب گلی ترقی را خواندم تمام شد. چند تا داستان کوتاه بود. کتاب "دیوهای خوش پوش" . داستان ها و قلم گلی ترقی را دوست دارم. ساده و روان است. خیلی اتفاق های عجیب و غریب ندارد. ولی یک ورژن خوب آدم را بالا می آورد. انگار معنی ساده زندگی و زنده بودن را نشان آدم می دهد. در داستان"میس دانر و پسرهای کلاس سنگی" درباره کتاب دمیان هرمان هسه نوشته بود. دلم خواست دمیان را بخوانم. این جمله از کتاب دمیان را نقل کرده بود و به دلم نشست:

آخرین حرف دمیان به امیل سینکلر: "سینکلر کوچکم، به آنچه به تو می گویم خوب توجه کن. من باید حرکت کنم. شاید یک بار دیگر نیز به کمک من احتیاج پیدا کنی. هر وقت مرا بخوانی، با اسب یا قطار به دیدنت نخواهم آمد. تو باید به درون خود گوش دهی. آن وقت خواهی دید که من در تو هستم."

انگار که باید نشانی آدم ها در قلب مان باشد نه هیچ جای دیگر...

احتیاج دارم به این حرفها... خسته ام... خسته ام از آدم هایی که یک روز هستند و یک روز نیستند. یک روز دوست هستند و یک روز دشمن. آدم هایی که چند سال دوستی می سازند و خاطره درست می کنند و بعد همه یادشان می رود و می گویند: آویزان خاطرات من شده ای! 

عزیز جان ! دیر یا زود فراموش می شوی. خاطراتت فراموش می شود. دیگر ذوق نمی کنی که من توی خانه درباره تو حرف می زنم. کم کم از ذهن بچه هایم هم پاک می شوی. هر چیزی موقتی است و تمام می شود. تمام شد روزهای شنبه ای که با ز حرف می زدم و تو حسادت می کردی. نه دیگر ز آن حال و هوا را دارد و نه من. نه دیگر تو می توانی آن لذت ها را تجربه کنی. هزار بار فکر کردم به تنهایی تو... هزار بار دلم برایت سوخت... هزار بار فکر کردم واقعا چه می خواهی و چه در سرت و فکرت و روحت می گذرد... نفهمیدم روح لجباز آسیب دیده ات چه می خواهد. داری اذیتم می کنی. با نادیده گرفتن و بی توجهی ها و گریز و فرارهایت. هرچقدر عادی رفتار می کنم فایده ندارد. از دیروز تصمیم گرفتم مثل خودت باشم. بی رحم و سنگدل. مثل شیطان خبیث! نادیده بگیرمت تا مزه اش را بچشی. گفتم به فکر دیگران نیستم و فقط به فکر خودم هستم و گورپدر دیگران! به طعنه گفتی هرکسی خودش نباشه دیگرانه. کاملا نادیده گرفتمت و جوابت رو ندادم. دیگه هم هیچی بهت نخواهم گفت. اگه تپش قلب گرفتی، اگه داشتی می مردی، اگه همه مصیبت های دنیا هم ریخت روی سرت فقط نگاهت می کنم. 

چون دیگه نمی شناسمت. چون نمی دونم و نمی فهمم چه پدر کشتگی با من داری. چون نمی دونم چه هیزم تری بهت فروختم! گورپدرت اگه عاشقی و داری اینجوری با خودت مبارزه می کنی! گورپدرت اگه داری عقده هات رو روی سر من خالی می کنی! امیدوارم توی این عشق یا کینه یا هرچی هست اونقدر بسوزی که دیگه چیزی از منیت تو باقی نمونه! امیدوارم عقاب تیزپرواز عشق تو رو توی چنگال های قوی خودش له کنه... فرو بریزی... فرو بریزی تا بفهمی معنی عشق چیه. گنده تر از تو توی این مبارزه باختند... گنده تر از تو به زانو دراومدند... تو که یک جوجه ی ترسوی لرزان و کوچکی بیش نیستی! توان مقابله و رودررو شدن با عشق را نداری. ترسیدی. فرار کردی و پنهان شدی. از من می ترسی. قدرت مقابله و رودر رو شدن با من را نداری. می دونی من قوی تر از تو هستم. می دونی کم آوردی. برای همین هی قیافه حق به جانب میگیری. هی خودت رو پنهان می کنی. هی با گوشه و کنابه و بی تفاوتی کردن می خوای اعصاب منو به هم بریزی. می خوای منو مغلوب کنی.

ولی کور خوندی! کاری می کنم به غلط کردن بیفتی.کوچولوی مغرور که چند سال عاشق من بودی و هی پنهان کردی و هی دنبال من بودی و وقتی همه چی شفاف شد ترسیدی و پا گذاشتی به فرار! 

  • ۰۰/۱۰/۰۵
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی