چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

الینور!

خب کم کم دارم ذهنم را متمرکز می کنم. دارم ذهنم را تغییر می دهم. صبح به کارهای خانه رسیدم و غذا پختم تا پیش از ظهر. بعدش تصمیم گرفته بودم دوباره بروم کتابخانه عمومی محله که از 30 سال پیش در آن رفت و آمد داشته ام و برایم خاطره انگیز است. دو سال بود اصلا نرفته بودم. لغو عضویت شده بودم. ولی کاری نداشت. فقط باید شماره ملی می گفتم و حق عضویت دوباره می دادم. پیاده رفتم تا کتابخانه. حق عضویت پرداخت شد و مسئول کتابخانه گفت اگه کتاب می خواهید می تونید وارد محیط کتابخاونه هم بشید. یاد قدیما افتادم. قدیم ها هم مسئول کتابخانه منو می شناخت و حتی اگه سیستم کتابخونه باز نبود ولی به من می گفت برو توی مخزن کتابها. رفتم و چرخیدم بین قفسه های کتابها. رمان های خارجی و فارسی را نگاه کردم. واقعا نمی دانستم چه می خواهم ولی چشمم افتاد به رمان های مارگارت اتوود. نویسنده ی کانادایی که چند سال است می شناسمش ولی هنوز کتابی ازش نخوانده ام. کتاب "چشم گربه" چشمم را گرفت! برداشتم نگاهی بهش انداختم. مردد بودم. دوباره گذاشتم توی قفسه. دوباره نگاه کردم. دوباره دلم خواست بخوانمش. برداشتمش. کتاب دیگری برنداشتم. گفتم می خواهم همین را با دقت بخوانم و متمرکز. برایم خاطراتی مرور شد... خاطراتی از همان کسی که هفته پیش بهم گفت آویزون خاطرات من نشو! 

می خواهم گاهی درباره اش بنویسم. فکر کردم برایش یک اسم انتخاب کنم. نمی دانم چرا اسم الینور به ذهنم آمد. البته قسمتی از اسم ماگارت اتوود هم هست. الینور به معنای مدرن و خلاق و خوش شانس و شاد و خیره کننده! 

خب بگذریم. الینور نمی داند که همه ی مغز آدم ها پر است از همین خاطرات پراکنده. همین در یادها ماندن. همین که کسی ما را بشناسد و خاطرات ما یادش بیاید. اگر خاطرات من یادش نبود. اگر دستنوشته ی مرا نگه نداشته بود. اگر به من فکر نکرده بود برای چه بعد از 14 سال همدیگر را پیدا کردیم و شروع کردیم به حرف زدن؟ چرا چند تا خاطره معدود را هی مرور کردیم؟ چرا خواستیم رفاقت بسازیم؟ اگر خاطره ی مشترکی نبود که ما چکار داشتیم با هم؟ چطور از دو قاره ی دور همدیگر را پیدا می کردیم؟ 

در هر صورت دل من شکست. نمی خواهم دیگر برایش از خاطراتم بگویم. نمی خواهم دیگر بگویم که چیزی ازش در ذهن من مانده. می خواهم جوری وانمود کنم انگار که آلزایمر گرفته ام و نمی شناسمش. هیچ خاطره ای هم از او ندارم.

الینور دو سال پیش همان وقتها که من در تب و تاب نوشتن بودم خیلی مشتاق بود که کمکم کند. دوست داشت من در نوشتن موفق بشوم. داستانهایم چاپ بشود. بتوانم کتابم را منتشر کنم. با همه ی وجودش موفقیت مرا می خواست. یکبار نشسته بود ویدئوهای اموزش داستان نویسی همین خانم مارگارت اتوود را دیده بود. با دقت گوش کرده بود. بعد به من گفت: ببین این ویدئوها خیلی خوبه. خیلی می تونه کمکت کنه برای نوشتن.  گفتم اخه زبان اصلی هست و من انگلیسی ام زیاد خوب نیست. سخته برام. گفت می خوای من گوش کنم و برات نکات مهمش رو بگم. و بعد شروع کرد نکات مهم همان قسمت را برای من گفتن. من یادداشت برداشتم. و همان روز بود که فهمیدم چقدر محبت عمیقی به من دارد. چقدر دارد تلاش می کند برای جلب توجه و کمک به من. 

مدتی گذشت و من کلا بی خیال خواندن و نوشتن شدم. ذهنم به هم ریخته بود. تمرکز نداشتم. کلافه بودم. نمی دانستم چه می خواهم. بهش گفتم دیگه نمی نویسم. 

اوایل سال 99 این اتفاق ها افتاد. و من به خاطر الینور یکجورهایی ساکت شدم. کلا ننوشتم چندین ماه. ولی حالا می خواهم بنویسم. 

همین امروز بعداظهر شروع کردم به خواندن کتاب چشم گربه. تصمیم گرفتم هر یکی دو تا فصلی که می خوانم درباره اش نکات کوتاهی در همین وبلاگ بنویسم. فقط برای تمرکز بیشتر خودم. برای درک بهترش. برای یاد گرفتن بیشتر. 

و اصلا دیدم بیشتر کتابها همین مرور خاطرات است. همین خاطرات دور و نزدیک آدمها. همان چیزهایی که در فکر و روح نویسنده می گذرد. تجاربی که پشت سر گذاشته. گلی ترقی خاطره می گوید. مارگارت اتوود هم دارد در این کتاب زن نقاش میانسالی را توصیف می کند که خاطره می گوید. اول کتاب درباره دوستش می گوید...

در پست بعدی می نویسم.

  • ۰۰/۱۰/۰۶
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی