چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

امروز دوشنبه 6 دی ماه 1400

دیشب شروع کردم دوباره روی داستانم کار کردن و نوشتن... داستانی که چند ماه پیش شروع کرده بودم به نوشتن و بعد رهایش کرده بودم. دیشب دوباره خواندمش و دیدم چه قشنگ شده! دلم خواست دوباره شروع کنم و بهش فکر کنم و بقیه اش را بنویسم.

بعدش هم برای ز پیام دادم. گفتم زنگ بزن اگه می تونی. زنگ زد. یک ساعت یا شاید هم بیشتر حرف زدیم. از سفرها و تجربه های مختلفش گفت. اینکه کجاها رفته و چکارها کرده و چه لذت ها برده. خب وقتی طلاق گرفته باشی و بچه هم نداشته باشی و حقوق و درامد خوب داشته باشی و به دلار خرج کنی همه چی راحت است. البته در ظاهر. در باطن معلوم نیست چقدر احساس خوشبختی داری یا نه. گفتم عوضش من دو ساله هیچ جا نرفتم و هیچ کاری نکردم! بچه ی کنکوری دارم. باید بنشینم توی خونه و شرایط را آرام و مهیا نگه دارم تا بچه هایم درس بخوانند. 

خداراشکر که زندگی ام در درون خودم سرشار است. اهل چشم و هم چشمی نیستم. نه حسرت سفر دارم و نه دنبال تجملات و لاکچری بازی های الکی هستم. ظاهر زندگی ام راکد است ولی در درونم سفرها دارم... 

دیشب توی گروه هم بچه ها خیلی حرف زدند ولی من خودم را قاتی نکردم. دیشب موقع خواب ذهنم مشغول بود. به خودم و زندگی ام فکر می کردم. به اطرافیانم فکر می کردم. به دوستان و آشنایان. به آینده ام... هر چند می دانم این زندگی زودگذر است و بسیار زود می رسد روزی که همه مان می رویم. با کوله باری از تجربه و خاطراتی که از خودمان به جا گذاشته ایم. 

سعی کردم ذهنم را آرام کنم و بخوابم. تقریبا هم خوب خوابیدم.

یکی از کارهای جالب که برای من نشانه شده است این است که صبح ها که بیدار می شوم سر می زنم به اینستاگرام. گاهی روزها انگار دنبال نشانه ها هستم. فکر می کنم آدم هایی هستند که چیزی نوشته باشند یا عکسی گذاشته باشند که مثل یک فال روزانه با من حرف بزنند. و خیلی از روزها این نشانه ها می رسند و باهام حرف می زنند. آرامم می کنند. راه نشانم می دهند. امروز هم همینجور بود. سه تا مطلب از سه تا آدم رشد یافته پشت سر هم بالا آمد. هر سه تا نوازشگر روحم بودند. هر سه تا مرهمی بر زخم هایم. هر سه تا می گفتند رشد کردن درد دارد، هر سه تا می گفتند نور از محل زخم ها وارد می شود. هر سه تا می گفتند این درد روحی که می کشی تو را رشد می دهد. افق های تازه برایت می گشاید. 

اولین پست از مژگان عزیز بود. همیشه پستهایش پر از نور و روشنی است.بچه ی نوزادی در بخش سی سی یوی نوزادان در بغلش بود. درباره کتاب"ساداکو و هزار درنای کاغذی" نوشته بود. درباره ی رسمی ژاپنی. درباره اینکه در شرایط سخت اعتقاد دارند اگر هزار درنای کاغذی بسازند آرزویشان برآورده می شود.  پستش بوی امیدواری و صلح و عشق می  داد. درباره کتاب سرچ کردم و خواندم. درباره ساداکو دختر ژاپنی که در هیروشیما به خاطر بمب شیمیایی سرطان می گیرد و می میرد. ولی تعداد زیادی درنای کاغذی ساخته بوده و همین می شود نماد صلح. در جهان معروف می شود و درباره اش کتاب می نویسند و تندیسش را می سازند و ...

بعدش پست ملیک آمد بالا. دختر خودساخته ی قوی که هر چند نصف سن من را دارد ولی بسیار دانا و پخته و با تجربه است. درباره ی دردهایش نوشته بود. درباره چند اپیزود از زندگی اش. با اینکه دقیق نمی دانم پارسال چه دردی را تجربه کرد ولی با حس ششم درکش می کنم. انگار که شبیه من باشد... انگار که از عشق رد شده باشد... انگار که روحش به چالش کشیده شده باشد... انگار هزار حرف نگفته داشته باشد. درد روحی اش را حس می کنم و به روحم نزدیک است. خیلی زیبا نوشته بود. هر جمله اش شفای روح من بود. یک جا نوشته بود:"این اتفاق دردناک یک برکت است. هر پایانی شروع دوباره است. تنها او نمی داند شروع چه؟"

جای دیگر نوشته بود: " حتی در پایین های زندگی هم می توان زیبایی پیدا کرد"

و بعد نوشته بود: رشد کردن درد دارد. این را حداقل اگر از دردهای روحی نچشیده باشد از دردهای عضلانی چشیده است.

و در آخر نوشته بود: تجربه زنده بودن یعنی تجربه تمام حس های تکراری که مرتب و به نوبت به سراغمان می آیند و می روند.

باید چند بار بخوانم این حرفها را... 

و بعدش پست یک کاریکاتوریست معروف بالا آمد. نمی دانم چرا بزرگمهر این پست را گذاشته بود. همان جمله ی معروف منتسب به شمس و مولوی که این روزها زیاد شنیده ام.

مولانا: پس زخم هایمان چه؟

شمس: نور از میان این زخم ها وارد می شود...

هر سه تای این پستها پشت سر هم آمده بودند. مثل کتاب گلی ترقی که یکدفعه و عجله ای از توی قفسه کتاب برداشتم. مثل حرفهای دمیان... انگار همه می خواستند بگویند به درون خودت سفر کن. سرت را به درون خودت ببر. به درون خودت بنگر. به زخم هایت نگاه کن و لبخند بزن. نور همانجاست. 

الان هم پشت میز نشسته ام. نور تابیده است توی خانه ام. نور آفتاب با سخاوت روی برگها و گلها نشسته است. بعد افتاده روی میز پدیرایی. روی میزی که رومیزی ترمه پهن کرده ام و یک انار چینی گل گلی رویش گذاشته ام. کنارش هم یک جاشمعی مدرن و سه تا شمع.  خانه ام پر از نور و گل است. پر از عشق و مهربانی و آرامش. و مگر آدم دیگر چه چیزی از دنیا می خواهد؟ 

خیلی وقتها یاد فیلم چوب گلف می افتم. اینکه هر خانه ای یک انرژی ای داشت. و چقدر عاشق آن خانه ای شدم که درونش پر از عشق و صلح بود. پر از گل و گیاهان. همه جا تمیز و مرتب و ساده و در آرامش. میعادگاه عاشقان. هر بار چشمم به گلها می افتد با خودم می گویم: خانه ی من هم در صلح و آرامش و عشق است. غرق گل و نور... تابلوی خط روی دیوار لبخند می زند و می گوید:

ما اهل دلیم و بی دلانیم همه

بر دلبر خویش جانفشانیم همه

هرچند فنا شدیم در بحر فراق

از دولت عشق جاودانیم همه

مزگان عشق را می شناسد، مولانا را می شناسد، قونیه را می شناسد، ملیک هم عشق و مولانا و قونیه را می شناسد، لابد بزرگمهر هم می شناسد... 

و همه ی ماهایی که جایی بال و پر گشوده ایم در آسمان عشق و فراق می دانیم که چه مزه ای دارد این دنیای روحانی... می دانیم رشد کردن درد دارد... می دانیم باید تحمل کنیم این دردها را... صبوری کنیم... بالاخره نور ما را در آغوش خواهد گرفت. 

  • ۰۰/۱۰/۰۶
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی