چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

خب امروز هم دوشنبه 13 دی است. الان حدود 9 و ده دقیقه صبحه. کمی به کارهام رسیدم. همون کارهایی که صبح ها باید سر و سامان داد. دخترکم رفته مدرسه حضوری امتحان ترم بده. کلاس نهم هست. صبحانه خوردیم و جمع کردم و ظرف شستم. مرتب کردن آشپزخانه. تصمیم گرفتن برای ناهار ظهر و برنج خیس کردن و گوشت بیرون گذاشتن از فریزر. لباس در لباسشویی ریخته ام. به گلها آب داده ام. یک ظرف میوه روی میز پذیرایی گذاشته ام. همین کارها که هی هر روز و هر روز تکرار می شود...

دیشب فیلم پل های مدیسون کانتی را دیدم. جالب بود. داستان عشق و دلدادگی دو آدم میان سال به هم... در چهار روز و بعد ماندگار شدن... قصه ی همیشگی... دل بستن ها و جدا شدن ها و وقتی جایی برای ماندن نیست... رفتن و تحمل کردن و یک عشق قشنگ و ماندگار... 

دیروز الینور مهمان داشت... بعدش باهاش شوخی کردم و خانم مارپل طور حدس زدم مهمانش کی بوده! درست هم حدس زدم و کلی خندیدیم! ولی بازم باید فاصله را نگه دارم و زیاد چیزی نگم.

داستان من و الینور هم خاص بود و از همان قشنگی هایی که اتفاق می افتد و بعد باید فاصله گرفت و دور شد و دم برنیاورد! هر چند آدم همیشه دلش لک می زند برای تکرار یکی از آن روزها... برای آنهمه حرف زدن و خندیدن و لذت بردن... 

کتاب چشم گربه را هنوز دارم می خوانم ولی کمتر. آنقدر جذبم نکرده که مشتاق خواندنش باشم. ولی باید حوصله به خرج بدهم و تمامش کنم. باید بتوانم تمرکز کنم و کتاب بخوانم. 

پسرم سال اخر دبیرستان است و او هم این روزها امتحان دارد. درس های الکی را خوشش نمی آید و هی نق می زند چرا ما باید این چرت و پرت ها را بخونیم؟ می گویم چاره ای نیست و باید بخونی و نمره بیاری! نمره خوب هم بیاری چون سال آخر هستی و معدل مهمه برای کنکور و آینده ات... 

خلاصه ذهنم مشوش است! امور خانه و زندگی و همسر و بچه ها... از طرف دیگر افکار و احساسات همیشه اجغ وجغی خودم... اینکه می خواهم مطالعه کنم و گاهی بنویسم... اینکه قسمتی از وقتم برای پیاده روی و ورزش می رود. خلاصه هر روز هزار تا کار و فکر و دغدغه هست که برایشان بدوم و گاهی ذهنم آرام نگیرد. 

دو روز پیش حس خوبی داشتم نسبت به الینور. دو بار هم خوابش را دیدم! می گویند خواب ها می خواهد فشار دلتنگی را کم کند! نمی دانم. ولی گاهی خوابش را می بینم که کنارش هستم و دستش را گرفته ام و داریم راه می رویم و حرف می زنیم. همینقدر ساده و رویاگونه! چون بیست سال است ندیده امش... می دانم هیچوقت هم نخواهد آمد. دور است... خیلی دور... جزو آدم های بیست و چند سال پیش است... حتی نمی دانم اخرین باری که همان وقتها دیدمش کی بوده... لابد همان خرداد سال 80... لابد روزهای امتحان باهاش سلام و علیکی کرده باشم و رد شده باشم. همینقدر ساده و الکی و گذرا....  فکرش را هم نمی کردم بیست سال بعد دلتنگش باشم و بود و نبودش برایم مهم باشد و خوابش را ببینم!

  • ۰۰/۱۰/۱۳
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی