چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

امروز چهارشنبه 15 دی است. دیروز دلتنگ بودم... شب کمی از خاطرات دور داشگاه گفتیم توی گروه... حرف از تقیه شد! از اینکه الینور اون موقع راحت نبوده توی جو مذهبی دانشگاه... کمی از خاطرات دور گفتیم و اینکه حالا خوب است راحت شده ایم. الینور هنوز توی انکار است. نمی خواهد حتی توی گروه دوستان بدانند یا بفهمند با من صمیمیتی داشته و من این جو سنگین گروه را شکسته ام و باعث این نزدیکی ها شده ام. کلا اثر مرا نادیده گرفته و یادش رفته است که من همیشه جوشکن و خط شکن بوده ام... با نوشته هایم... با روح رهایم... از خودم گفته ام و یخ همه را باز کرده ام و به همه جرات و جسارت داده ام... به همه کمک کرده ام که خودشان باشند و حرف بزنند و نترسند. وقتی الینور اینجور انکار می کند مبهوت می شوم! می گویم چطور می تواند فراموش کرده باشد یا توی روز روشن انکار کند! البته منم به رویش نیاوردم. ولی ممکن است کم کم دلسرد بشوم و دیگر اصلا هیچی نگویم. 

خلاصه دلم گرفته بود و نمی دانم چه می شود. امیدوارم حداقل در درون خودش یادش باشد که چه مسیری را طی کرده ایم در همه ی این سالها....

امروز صبح زود خواب مینا را دیدم. انگار همان روزهای جوانی مان بود. درباره یکی از اقوام حرف می زد. درباره ب ! خلاصه تصمیم گرفتم امروز بهش تلفن بزنم و سراغش را بگیرم. قبل از ظهر موقع پیاده روی و توی هوای سرد امروز بهش تلفن زدم و کلی حرف زدیم. مثل قدیم ها کلی برایش حرف زدم. حتی درباره الینور هم گفتم. برایش جالب بود و کلی خندید. گفت ولش کن، رهاش کن، خودش برمیگرده. تا آخر عمر دیگه نمی تونه فراموش کنه و همیشه درگیر خواهد بود. درباره ز و ب هم حرف زدیم. بعدش گفتم خب تو از خودت بگو چرا اومده بودی به خواب من؟ خندید و گفت باور کن دیشب حالم بد بود و تا صبح داشتم گریه می کردم. گفتم ای بابا! پس برای همین انرژی ات به من رسیده و خوابت رو دیدم! از مشکلات زندگی و بچه هاش گفت و به خصوص دختر کوچولوی قشنگش که احتیاج به عمل داره و خیلی شرایط براش سخت شده. کمی بهش دلداری دادم و گفتم سعی کن با مشاور حرف بزنی و یا اگه خواستی گاهی زنگ بزن درد و دل کن حداقل سبک بشی. حس کردم انگار یه حکمتی بوده من بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم تا حال و هواش عوض بشه. خلاصه خوب بود بعد از مدتها حرف زدن با مینا... به یاد ایام قدیم...

ولی در کل دلم گرفته این روزها... انگار به هیچ کجای دنیا وصل نیستم... ولی بالاخره می گذره... 

دیشب یکی از دوستان درباره الهه و فائزه گفت برام... جالب بود... 

دنیا در چرخش و رقص است و می گذرد....من نیز رقص کنان به پایان نزدیک تر خواهم شد... 

امیدوارم بتونم فراموش کنم و دیگه چیزی از گذشته نگم. 

  • ۰۰/۱۰/۱۵
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی