الان حدود ساعت نه و نیم صبح سه شنبه 21 دی است. بچه ها صبح هر دو امتحان داشتند و رفتم رسوندمشون مدرسه. هوا ابری و سرد و بارانی بود. یک روز زیبای زمستانی که دارد آرام آرام می گذرد. بعد رفتم سر لبنیاتی محل و شیر و خامه و فرنی خریدم. بعد هم دم میوه فروشی پرتقال و لیمو شیرین و خیار و پیاز. اومدم خریدها را گذاشتم خونه و کتاب کتابخونه را برداشتم و رفتم کتابخونه. کتاب را پس دادم و زوربای یونانی را گرفتم. امیدوارم از این کتاب بیشتر لذت ببرم.
بعضی از شبها توی خواب و بیداری و دل شب خیلی رنح می کشم. مچاله میشم توی خودم. حس عجیبی دارم. انگار که کوچولو و کوتاه و فشرده شدم. یه جور رنج عجیبی توی وجودم می پیچه... اینکه چطور آدم نزدیک ترین رفیق های خودش رو از دست میده. اینکه چطور کسی که بهت شادترین و بهترین لحظه ها را می بخشیده، حالا شده مایه ی رنح تو. اینکه چطور آدم می تونه اونهمه خاطره را انکار کنه.
این مکانیسم دفاعی انکار را درک نمی کنم هیچوقت. اینکه چطور آدم احساسات و حرفها و کارهایی که داشته و انجام داده را کلا انکار کنه! کلا بگه یادم نیست! کلا بگه من نبودم! پس کی بود؟ عمه ات بود؟ به نظرم اینجور آدم ها خیلی ضعیف و حقیر هستند. اینکه حتی نمی تونند بایستند پای حرف ها و رفتار خودشون. اینکه شجاعت و جسارت اینو ندارند که بگن آره من بودم! من گفتم! من این کارها را کردم. ولی حالا به هر دلیلی شرایط یا حسم عوض شده و نمی خوام توی اون مسیر باشم.
ولی اینکه کلا انکار می کنند و میگن یادمون نیست و همچین چیزی نبوده و خودشون رو می زنند به خری، خیلی حال به هم زن هست!
خب به درک! من سعی می کنم دیگه تا جایی که میشه فکر نکنم بهشون. فاصله بگیرم و برم غرق بشم توی زندگی خودم. توی دنیای کتابها...
من خداراشکر همیشه قوی و محکم و مسلط بودم. بیدی نبودم که از این بادها بلرزم.
از لحظه هام لذت می برم. اون اتفاقات گذشته را هم خوشحالم که اتفاق افتاده و من در لحظه زندگی کردم و لذت بردم و رفتم و تموم شده...
- ۰۰/۱۰/۲۱