چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

صبح شنبه ی 25 دی 1400 است. یک روز زمستانی قشنگ. صبح باران باریده و هوا دلچسب. اولش ابری بود و الان دیگر ابرها کنار رفتند و خورشید سخاوتمندانه تابید بر زندگی ما... 

خداراشکر بابت همه چیز... خداراشکر...

دیروز همسر گرامی تست کرونا داد و خداراشکر منفی بود. یک سرماخوردگی عادی بود و بهتر شده و امروز رفت سر کار. بچه ها هم امتحان داشتند امروز و با سلام و صلوات رفتند امتحان بدن. دیروز من و همسرجان رفتیم محله عباس آباد... کلی قدم زدیم و لذت بردیم. دیروز هم کمی باران آمده بود و هوا دل انگیز بود. بعدش هم رفتیم سر مزار صائب تبریزی. چهل و اندی سال است در اصفهان زندگی کرده ام ولی تا حالا گذرم به مزار صائب نیفتاده بود. بسی زیبا بود آن منطقه... کلی لذت بردم و روحم تازه شد. کنار مادی نیاصرم راه رفتیم و کلی لذت بردم و گفتم تلاش کنیم بیاییم انشالله این حوالی خونه بخریم. خدا کنه قسمت بشه و به زودی بیام توی همین وبلاگ بنویسم یه خونه خریدیم توی محله عباس آباد.

از خشکه پزی معروفش نون قندی و دو سه مدل نان و کیک گرفتیم. از روز زمستانی زیبا لذت بردیم. بعد هم اومدیم خونه جوجه کباب زدیم. هیچی بهتر از همین آرامش ساده ی زندگی نیست.

دو بیت از اشعار صائب دیروز توجهم را جلب کرد. لذت بردم. 

تا در این باغی به شکر آنکه داری برگ و بار

برگ می باید فشاند و بار می باید کشید

انگار که این بیت شعر به من می گفت خداراشاکر باش. زندگی همینه...تو پر از انرژی هستی...تو پر از خوبی هستی... باید بار رنج هستی را بکشی و بازم به دیگران انرژی خوب بدی... عاشق باش و صبور و لبخند بزن و ببخش. 

و بیت دیگر:

به غیر دل که عزیز است و نگاهداشتنی است

جهان و هرچه در او هست واگذاشتنی است

اینم بسی زیباست. واقعا در این دنیا میاییم و بعدشم میریم و همه چی را می گذاریم و میریم. فقط مهم دلمونه... فقط مهم اینه که دل مون چقدر نورانی شده و چقدر دل دیگران را به دست آوردیم و چقدر در دل دیگران نفوذ کردیم. الان یهو یاد اون عزیزی افتادم که داستان دلها را می نوشت. آخرش هم داستان دل آخر رو ننوشت. نفهمیدم چی توی دلش بود... و قرار بود چطوری دلش نورانی بشه... شایدم دلش نورانی شد و رفت. دلش صیقل خورد با سوهان عشق... پاک و نورانی و براق شد... خریدنی و گرانقیمت شد... برای همین خدا بهش گفت بدو بیا پیش خودم تا خسته تر نشدی... تا دیگه غبار ننشسته روی دلت... بردش پیش خودش تا بوسه بزنه بر دل نورانیش...

می ترسم... نگرانم... اشک توی چشمهام جمع شد... می ترسم برای دلی که داره صیقل می خوره... می دونم روشن و نورانی میشه... می دونم زیبا میشه... می دونم مثل الماس گرانقیمت میشه... ولی امیدوارم هزینه اش سنگین نباشه... امیدوارم تاب بیاره... و خدا حفظش کنه... خدایا یهو به سرت نزنه ببریش پیش خودتا! من دیگه تحمل ندارم. دلش را نورانی کن ولی بگذار که سالها و سالها در این دنیا باشه و برای دیگران از نور بگه... بگه که عشق چه می کنه با دل آدمیزاد... بگه که دلی که از جنس نور باشه چه ارزشی داره... چه اعتباری داره...

منتظرم و مطمئتم دلت پر از نور میشه... ماموریت ما همین بوده عزیز دل...

دلت پر از نور و عشق و آرامش... 

  • ۰۰/۱۰/۲۵
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی