امروز قبل از ظهر که رفتم پیاده روی هوا خیلی عالی بود... مثل هوای شب عید... مثل اواخر اسفند. آسمان تمیز و آبی و قشنگ بود و ابرهای تپلی سفید تکه تکه... باد می اومد و ابرها در حرکت بودند و دنیا خیلی قشنگ بود. حس و حال خیلی خوبی داشتم و کلی لذت بردم و از حس قشنگم برای دوستام گفتم.
چند روزه کاملا الینور را نادیده گرفتم و متوجه شده و حتما رنج می کشه ولی خب حقشه. 7 ماه تحمل کردم و مدارا کردم و نازش را کشیدم و متوجه نشد. دیگه اینجوری شد که الان هست. خیلی هم بهتر هست و برام حس راحت تری داره. دیگه آدم تا یه جایی تحمل می کنه و پای رفاقت و دوستی می ایسته. ولی وقتی خراب شد دیگه باید رها کرد.
یه نویسنده ای که دوسش دارم امروز از حس قشنگ نوشتن و جلو زدن از زمان نوشته بود... اینکه توی خیال مون چقدر می تونیم از وقایع جلو بزنیم و چیزهای جدید خلق کنیم. بسی لذت بردم و خداراشکر کردم که می تونم بنویسم.
خلاصه می نویسم و از زندگی لذت می برم و اینجوری جاودانه میشم.
به همین راحتی... به همین قشنگی...
- ۰۰/۱۰/۲۵