چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

عصر یکشنبه 26 دی ماه است...

قبل از ظهر رفتم پیاده روی. هوا خیلی سرد بود و سوز می آمد. اطراف شهر برف آمده و با اینکه اینجا هوا آفتابی است ولی سرد است.  ریحانه هم آمد و کمی راه رفتیم. تازه دوز سوم واکسن کرونا را زده بود و سرش کمی درد می کرد. بعد رفتیم توی کافه ای توی محل و یک قهوه خوردیم و کمی نشستیم. برایش کمی درباره کتاب زوربا گفتم. او هم گفت امثال من و تو طاقت درد و رنج دیگران را نداریم حتی اگر دشمن مان باشند. درباره ی مادرشوهرش گفت و رنجی که به جان آنها داده اند ولی باز ریحانه دارد گذشت می کند و به شوهرش گفته به دیدن مادرش برود. گفتم اشکال نداره... خدا داره می بینه گذشت تو رو ... به قول یه نفر انشالله خدا حالت رو بپرسه... اشک توی چشمهایش جمع شد و گریه اش گرفت. 

گفتم نمی دونم چرا توی این دنیا اینقدر مردم به هم ظلم می کنند، نمی دونم چرا اینقدر دل همدیگه رو می شکنند، مگه نمی دونند این دنیا خیلی کوتاه هست و باید دل دیگران را به دست آورد؟ بعدش کمی برایش درباره پنج دل گفتم! گفتم که هر دلی داستانی داره برای خودش... ارزشمندترین چیز توی این دنیا همین دلهاست. دلها را نباید شکوند. دلها را نباید رنجوند. باید کاری کرد که نور بتابه به دلها....

بهش گفتم منم دارم این روزها رنج می کشم ولی چاره ای نیست. باید تحمل کنم تا بلکه بگذره و شاید نور تازه ای بتابه به دلهامون...

بعدش اومدم خونه و مشغول پخت و پز شدم. بعداظهر نخوابیدم و مشغول خوندن کتاب زوربا شدم. هرچند از توهین هایی که به زنها می کنه بدم اومده ولی گفتم باید تمومش کنم. اخه سرچ کردم و کمی نقد و نظر درباره ی کتاب خوندم. می دونم نقطه قوت زوربا و کل مفهوم کتاب در لحظه بودن و لذت بردنه... خود من این چیزا را زندگی کردم و تجربه کردم و می دونم چیه جریان... ولی بازم گفتم باید کتاب را تموم کنم و بعد نظرم رو بگم.   

امروز به یه مطلب برخوردم که یه نفر دیگه هم دیروز مثل من از دیدن آسمان آبی و صاف پی برده بود که زندگی همینه و گاهی باید لذت یک لحظه را برد و زندگی و رنج ها در گذر هست.بعدش اشاره کرده بود به شعر زندگی ابتهاج. رفتم سرچ کردم و شعر را کامل خوندم و لذت بردم. بازم فهمیدم این دنیا و زندگی و رنج های ما در پیش همه ی هستی خیلی کوتاه و الکیه... باید برای لحظات کوتاه لذت بردن ارزش قائل بود و لذت برد و رد شد و رفت...

امیدوارم بتونم بر خودم مسلط باشم. لذت ببرم و خوش باشم و خودم رو درگیر آدم ها و اتفاقات گذرای زندگی نکنم.

درسته الینور با من بد کرد. درسته برام مفهوم دوستی و رفاقت را شکوند و بی معنی کرد. ولی خب زندگی همینه... همه آدم ها میان که یه روز برند. خاطرات شون جا می مونه و بعد بی معنی میشن و تموم میشه. ما که چیز خاصی نمی گفتیم. غیر از یه سلام و احوال و زندگی روزمره؟ غیر از چهارتا حال و احوال و شوخی و مواظب خودت باش و شب به خیر و صبح به خیر؟!

امروز اومد درباره ی دوست پسر پرنسس دایانا گفت. دودی الفواید و اینکه خاشقچی پسر دایی اش بوده... خب هیشکی بهش محل نداد و منم که دیگه هیچی نمیگم. حالا اگه با من مثل آدم برخورد کرده بود حتما دوتا شوخی باهاش می کردم و کمی درباره اش حرف می زدیم و کمی وقت مون به گفتگو و خنده و دوستی طی می شد. همین! ولی حالا من هیچی نمیگم و بقیه هم هیچی نمیگن و هیچ رابطه و گفتگویی شکل نمی گیره. خب همینه دیگه... باید تا میشه سکوت کنم تا مشخص بشه فرق این چیزا. 

نمی دونم آخرش چی میشه... ولی هرچی هم بشه دیگه مهم نیست... کمی درباره زندگی پرنسس دایانا و دوست پسرش خوندم... کمی درباره خاشقچی ها خوندم... به این نتیجه رسیدم زندگی هیچ در هیچ است... پرنسس هم که باشی، پسر یک میلیاردر هم که باشی، هرچقدر معروف باشی، هرچقدر پولدار و خوشتیپ باشی، آخرش زندگی به هیچ بنده! ممکنه توی عنفوان جوانی تصادف کنی و تموم بشه همه چی، یا به طور مشکوک کشته بشی و تکه تکه ات کنند! خلاصه خیلی کشکی هست زندگی... فقط باید لذت ببری و سعی کن آدم باشی!

من و الینور پارسال این وقتها غرق لذت و دوستی بودیم و من هر روز براش می نوشتم و روزشماری می کردم تا تولدش بشه و براش یادداشت های طنز رو بفرستم و براش تولدش را جشن بگیرم و بهش یه خاطره و لذت ناب بدم. ولی امسال حتی نمی خوام تولدش را تبریک بگم. نمی دونم تا چند روز دیگه زنده هستیم یا نه، نمی دونم چی میشه... ولی همینطور که روز تولد من هیچی نگفت و کلی رنج توی قلب من ریخت، می خوام بر خلاف پارسال که براش خاطره شد امسال سکوت کنم و گم و گور بشم تا اون رنج رو بچشه... 

اینهمه رنج برای چی؟ فقط برای دوست داشتن؟ فقط برای غرور؟ فقط برای کله خری؟ 

خب اشکال ندارد ... بگذار بچشیم این تلخی های بی پایان را... زندگی در حرکت است... بالاخره تمام می شود.

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
 
سزد اگر هزار بار
 
بیفتی از نشیب ِ راه و باز
 
رو نهی بدان راز
 
چه فکر می کنی ؟
 
جهان چو آبگینه ی شکسته ای ست
 
که سرو ِ راست هم در و شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های ِ این غروب ِ تنگ

 
که راه بسته می نمایدت
زمان ِ بی کرانه را

 
تو با شمار ِ گام ِ عمر ِ ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ ِ درد و رنج

 
به سان ِ رود
 
که در نشیب ِ دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید ِ هیچ معجزی ز مرده نیست

 
زنده باش
  

(هوشنگ ابتهاج)

  • ۰۰/۱۰/۲۶
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی