چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

یکشنبه 3 یهمن 1400

چه شد که عاشقانه نویسی را ترک کردم؟ چه شد که دیگر نخواستم یا نتوانستم بنویسم؟

فکر کنم باید برایت بگویم عشق من ! هرچند دیگر نمی دانم واقعا عشق من هستی یا نه! می دونی آدم تا یه جایی نفس داره برای حرف زدن و نوشتن و عاشقی کردن... تا یه جایی نفس داره برای تحمل قضاوت ها و گوشه کنایه ها و بی توجهی ها... تا یه جایی حوصله داره هی عشق بورزه و اونی که باید توجه کنه بی توجهی بکنه، بقیه حسادت کنند، قضاوت کنند، دخالت بکنند، هر کسی یه چیزی بگه و خلاصه اینقدر آدم را داغون بکنند تا آدم کلا بی خیال نوشتن و عشق و عاشقی بشه. 

می دونی من خیلی رنج کشیدم از دست کسانی که درکی از عشق ندارند یا از عمد می خوان انکار کنند و قیافه حق به جانب بگیرند و عاقل اندرسفیه نگاه کنند و بگن عشق کیلویی چنده؟ عاشقی کار دیوونه هاست... مگه خلی؟ برای چی محبت می کنی به کسی که محل نمیده؟ برای چی می نویسی برای کسی که اصلا براش مهم نیست؟ 

ولی اصلا متوجه نمیشن که شاید خود من لذت می برم از این نوشتن... لذت می برم از این پاکبازی... 

ببین هر کسی توی دنیا یه دیدی به زندگی داره، از یه چیزایی لذت می بره، همه که مثل هم نیستند. و قشنگی دنیا همینه که آدم ها را در عین حال که با خودت فرق دارند دوست بداری و بپذیری. نمیشه که آدم ها را مجبور کنی مثل تو بشن. نباید دیگران را هم سرکوب کنی و مسخره کنی به خاطر علاقه شون. نباید انتظار داشته باشی همه مثل تو بشن.  

درد از جایی شروع میشه که آدم ها سعی می کنند دیگران را کنترل کنند یا تغییر بدن که بشن مثل خودشون. اونوقت بعد از مدتی اون آدم حس می کنه هویت خودش رو از دست داده و دیگه لذت نمی بره از با تو بودن. دیگه نمی تونه خودش باشه. دیگه نمی تونه توی بهترین حال خودش باشه.

منم اونقدر نوشتم و اونقدر رنج کشیدم تا بی خیال شدم... الان هم روحم آزرده است... نمی دونم دیگه بازم تغییر می کنم و می تونم اونجوری رها و عاشقانه بنویسم یا نه. 

فقط می دونم که بیست سال پیش اگه من اون متن رو ننوشته بودم برای بچه های کلاس و اگه الینور رو توصیف نکرده بودم و ننوشته بودم که دوسش دارم، الان اینقدر رنج نکشیده بودم! الینور نوشته ی منو نگه نمی داشت و بعد از 14 سال نمی اومد بگه من هنوز دستخط تو رو نگه داشتم. نمی اومد بگه هنوزم می نویسی؟ نمی اومد چند سال نوشته های منو بخونه و بگه من معتاد نوشته هات شدم! نمی اومد بگه من وبلاگت رو بخونم یکجور دلم تنگ میشه برات و نخونم یکجور دیگه! نمی اومد اینقدر عاشق و معتاد من بشه و اینقدر بهم نزدیک بشه... اینقدر رفیق نمی شدیم و اینقدر بهمون خوش نمی گذشت... اینقدر لحظات قشنگ نمی ساختیم... و بعد یهو به خودش بیاد ببینه ای بابا دیگه روی هیچی کنترل نداره! نمی تونه احساسات خودش رو کنترل کنه! داره دیوونه میشه! سناریوی جدید بچینه و بهانه کنه و بزنه زیر همه ی رفاقت و دوستی و همه چی را داغون کنه.... و بعد هی رنج بکشیم و رنج بکشیم و رنج بکشیم.... 

خب این وسط تقصیر نوشتن است! اگه من قلم دستم خرد شده بود و هیچی ننوشته بودم و مثل بقیه ی بچه ها بی خاصیت بودم و بی سر و صدا رفته بودم سرکلاس و هیچ خاطره ای درست نکرده بودم و بعدشم سرم به زندگیم بود و زر زیادی نزده بودم توی وبلاگ و اینا هیچ اتفاقی نیفتاده بود! نه هیشکی عاشقم شده بود و نه اینهمه رفاقت ساخته شده بود و نه اونقدر لذت برده بودم و نه اینقدر رنج! 

پس نتیجه میگیریم که زندگی همین درد و لذت های به هم آغشته است! همین که ندونی چه خاکی توی سرت بریزی! بنویسی یه جور، ننویسی یه جور دیگه! ولی خب چاره ای نیست! اینم اعتیاد منه و بهترین راه همینه که یه جایی گم و گور برای خودم بنویسم. هم نوشته باشم و این درد بی درمان آرام بگیره! هم کسی نخونه و مایه ی دردسر نشه! 

بهش گفتم لامصب من به خاطر تو هیچ گوری ننوشتم و هیچ غلطی نکردم که اذیت نشی! خب معلومه براش سنگین بوده این حرف... معلومه رنج کشیده... برای همین از همه جا آنفرندم کرد... که لابد من راحت باشم و برم هرچی می خوام بنویسم و هر غلطی می خوام بکنم! ولی در واقع من دیگه نمی خوام غلطی بکنم! همین جا که می نویسم کافیه! 

والسلام!

  • ۰۰/۱۱/۰۳
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی