دوشنبه 4 بهمن ساعت 5 عصر
صبح اتفاقی سرچ کردم و رسیدم به عنوان کتاب که به نظرم جالب اومد! کتاب "الینور آلیفنت کاملا خوب است" از گیل هانیمن. قسمت کوتاهی از اون رو توی سایت طاقچه خوندم و خوشم اومد و گفتم میرم از کتابخونه می گیرم و می خونم.
قبل از ظهر رفتم کتابخونه محل. برام سرچ کرد و گفت اینجا نداریم کتاب را و فلان کتابخونه داره که تقریبا نزدیکه. گفتم باشه میرم اونجا می گیرم. بعد گفتم تازه های کتاب تون چیه و داشتم توی قفسه ی کتابهای تازه نگاه می کردم که چشمم افتاد به کتاب استاد خدابیامرز. همون کتابی که سال 95 چاپ شد و استاد می خواست برام بفرسته ولی من گفتم نمی خوام! چند سال بود دلم می خواست یه نگاهی بهش بندازم. خود داستان را توی وبلاگش خونده بودم ولی می خواستم ببینم شکل چاپیش چی شده بالاخره و نشده بود. بارها توی کتابخونه ها و فروشگاه ها سرچ کرده بودم و به چشمم نخورده بود و الان تازه اومد بود توی کتابخونه ی محل و من اولین نفر بودم کتاب را گرفتم. نو نو بود کتاب. توی دلم یه حالی شد. چقدر ازش سراغ گرفته بودم که پیگیر چاپ این کتاب باشه. چقدر تشویقش کرده بودم. حالا چند سال از مرگش می گذشت و کتابش توی کتابخونه توی دست من بود. توی ماشین که نشستم براش فاتحه خوندم و باهاش حرف زدم. گفتم روحت شاد.
بعدش رفتم اون یکی کتابخونه و کتاب الینور را گرفتم. اونم جزو کتاب های تازه است و نو نو بود و معلومه هیشکی نخونده تا حالا! می خوام اول کتاب الینور رو بخونم.موضوعش برام جالبه. بعدا درباره اش می نویسم.
بعدش هم رفتم خرید و بعد اومدم خریدها را گذاشتم خونه و بعدش تازه رفتم پیاده روی و با ریحانه تلفنی حرف زدم. بهش گفتم این چند روز زندگیم داره ریتم بهتری میگیره و با آرامش بهتری دارم زندگی می کنم و دیگه دلواپس گروه و حرف های الکی و جنگ و دعوا نیستم.
واقعا امروز فکر کردم از یه منجلاب نجات پیدا کردم. وقتی با آدم های ثابت زمان طولانی حرف می زنی بعدش دیگه حرف تازه و اتفاق تازه ای نیست و همه چی میشه تکرار مکررات و حرف های بی سر و ته و الکی. دیگه باعث رشد آدم نمیشن بلکه باعث پسرفت آدم هم میشن. جوری وقت و ذهن منو اشغال کرده بودند که دیگه نمی تونستم کتاب بخونم یا دنبال راه های تازه برم. ولی الان دارم دوباره کم کم خودم را پیدا می کنم. می تونم کتاب بخونم و افق های ذهنم را گسترش بدم و راه های تازه برام باز بشه. هیچوقت آدم نباید اجازه بده که یه شرایط براش حالت مرداب بگیره. هیچوقت آدم نباید راکد بشه و در جا بزنه. باید بریم سمت راه های تازه و آدم های تازه و کتاب های تازه و اندیشه های نو.
چند هفته پیش توی یه کتابی می خوندم آدم ها خیلی نمی تونند طبقه خودشون رو تغییر بدن و لاجرم توی کل زندگی شاید فقط با 200 تا آدم سر و کله بزنند و همیشه همینا فامیل و دوستان و آشنایان شون هستند! اول فکر کردم درست میگه، ولی بعد گفتم نه! می تونه اینجور نباشه. آدم می تونه در جریان باشه و از آدم های مختلف یاد بگیره و با آدم های مختلف رابطه بسازه. اینم توی این دنیای مدرن با هزار جور وسیله ارتباطی. اصلا هر کتاب و هر نویسنده یه دنیای جدیده... میشه خوند و شنید و مطالعه کرد و افق های ذهن را گسترش داد. کاری که من از نوجوانی می کردم.
همین الینور خودمون چند سال پیش به من گفت تو خیلی ذهن بازی داری و با اینکه توی یه خانواده سنتی بزرگ شدی و توی ایران بودی ولی فکر و ذهنت خیلی رشد یافته است. چند سال پیش بهم گفت آرزو کردم کاش 70 درصد مردم دنیا مثل تو بودند، در این صورت دنیا گلستان می شد. گفت الکی این حرف را نمیگم و واقعا بهش اعتقاد دارم و از ته دلم میگم.
این مدت هم خودش می دونست فقط با من حرف داره... همیشه چند سر و گردن بالاتر از بچه های دیگه بودم از نظر سطح اطلاعات و نوع تفکر و نگاه به هر مسئله ای. خب اینا با مطالعه و تجربه به دست اومده. اینکه من همیشه در جریان بودم و در جا نزدم...
مرسی از خودم که اینقدر رشد یافته هستم. هاهاها....
استاد عزیز روحت شاد! از همین جا بهت میگم که خیلی ازت آموختم... خیلی خوب بودی... مطمئن هستم خدا خیلی دوستت داره و روحت در آرامش هست.
امروز این کتاب استاد انگار برام نشونه بود... نمی دونم دقیق برای چی... ولی فکر می کنم قدم در راه تازه ای گذاشتم. به فال نیک گرفتم در دست گرفتن کتاب استاد را.
استاد برام دعا کن! یادته همیشه بهم می گفتی: شاد باش و بخند؟! یادته می گفتی از هر روز زندگی لذت ببر؟ می خوام شاد باشم و بخندم و لذت ببرم از موهبت زندگی... برام دعا کن رفیق مهربونم...
- ۰۰/۱۱/۰۴