امروز دوشنبه 4 بهمن 1400 است. یک صبح زمستانی ولی آفتابی... در صلح و آرامش هستم و آمده ام که چیزی بنویسم و بعد بروم قل بخورم در زندگی ام...
دیروز روز مادر بود. ظهر با بچه ها رفتم خونه ی مامانم. عصر هم برگشتیم خونه. شب قرار بود بریم خونه ی مادرشوهر. عصر همسرم که اومد برام هدیه یه انگشتر طلای قشنگ خریده بود. تشکر کردم ازش. بعدشم آماده شدیم و رفتیم خونه مادرشوهر. برای مادرش هدیه نقدی بردیم ولی برای خواهرشوهر که توی خونه است و سنش بالاست و ازدواج نکرده هم هدیه بردیم. براش یه ماگ و یه ظرف قشنگ خریدیم. دوست داشت هدیه ها را. می دونم همسرم خیلی بیشتر از این حرفها بهشون کمک مالی می کنه و این هدیه ها خرده ریز هم حساب نمیشه در برابر اون کمک های نقدی زیاد. ولی خب دیگه باید چشم بر هم بگذارم و بسپارم به خدا و هیچی نگم و به روی خودم نیارم و همین وظیفه خودم رو انجام بدم و برم رد کارم...
زندگی همینه... لذت بردن از همین نکته های کوچک زندگی... وگرنه چه بسا آدم هایی که خیلی پولدار و لاکچری و از همه لحاظ در سطوح بالای هر چیزی قرار دارند ولی هیچ لذتی نمی برند و زندگی شون پر از درد و رنج و تنهایی و سردرگمی است. یکی شون همین الینور خودمان... چند سال پیش که پیدایش کردم و کم و بیش می دونستم در چه سطح مالی و اجتماعی است فکر می کردم خب این غمش چیه؟! ولی بعد از چند سال سر و کله زدن باهاش فهمیدم اون همه پول و پشتوانه و سطح بالای علمی و اسم و رسم نتونسته بهش آرامش و لذت عمیق بده و همش ناراحت هست و داره با خودش کلنجار میره...فکر کن توی بهترین شهر و کشور دنیا زندگی کنی، بهترین و گرون ترین ماشین دنیا را داشته باشی، بهترین آپارتمان ها را داشته باشی، فوق دکترا از بهترین دانشگاه دنیا داشته باشی، همه ی وسایل زندگی ات بهترین و لاکچری ترین باشه، در ظاهر هیچی کم نداشته باشی و خیلی ها حسرتت رو بخورند، ولی تنها و بی هدف و انگیزه باشی، یعنی دلت به هیچ جا گرم نباشه... همش استرس و اضطراب داشته باشی، همش نگران آینده و پیری کوری ات باشی، حس کنی اولویت هیشکی نیستی، حس کنی اگه یه روز مریض شدی یا اگه توی پیری ناتوان شدی هیچ کس نیست که بیاد بهت سری بزنه یا دستت رو بگیره...
نمی دونم... زندگی خیلی کوفتی هست. الینور من دوستت داشتم و نمی خواستم توی این رنج های عمیق تنها باشی. ولی خب چند ماه مدارای من فایده نکرد. الان هم واقعا نمی دونم چه حس و برداشتی به من داری. نمی دونم توی دل و فکر و روحت چی می گذره... نمی دونم اصلا چرا اینقدر جنگ داشتی و کلافه بودی... دیگه این اواخر اصلا نمی فهمیدم چته و چی میگی. انگار همش از من گله داشتی و می خواستی منو محکوم کنی. جرمم چی بود؟ یه بار شاکی بودی که چرا همون قدیم حواسم جای دیگه بوده و نیومدم با شما دوست بشم! یه بار شاکی بودی که من لوس هستم و اهل ناز هستم و نازخر دارم! نسبت به وینگولی همیشه موضع داشتی، یه بار بهم می گفتی تو خودشیرین بودی و برای کسی خودت رو به آب و آتش می زدی که به هیچ جاش نبوده و انگشتر مادربزرگت رو گم کرده!
می دونی چیزی که در مجموع برداشت می کردم یک ملغمه ای از احساسات مختلف توی وجودت بود: عشق، انکار، انتقام، حسادت، گله وشکایت،حسرت روزهای از دست رفته....
ولی آخرش دوستم داشتی و می دونم اگه یه روز یک جای دنیا در خظر واقعی باشم و بتونی کاری بکنی که نجاتم بدی دریغ نمی کنی...
می دونی انگار شاکی بودی از رسم و قانون دنیا! انگار دلت می خواست بیست و چند سال برگردیم عقب و جور دیگه ای رقم بخوره همه چی... من بیام تو رو ببینم و باهات دوست صمیمی بشم... وینگولی وجود نداشته باشه... خاطرات عمیق داشته باشیم و یک جای دنیا بشه نزدیک زندگی کنیم...
ولی خب نمیشه. کلا امکان پذیر نیست. یک دنیا فاصله بین ما هست. من باهات حتی یک لیوان چایی هم نخوردم توی یک کافه و سر یک میز. توی این دنیا هم لابد دیداری نخواهد بود. دیدار میفته به قیامت؟
کاش 8 سال پیش پیدات نکرده بودم... کاش نیومده بودی وبلاگم را بخونی و توی فرودگاه شیکاگو کامنت نمی گذاشتی که دارم وبلاگت رو می خونم...اون موقع داشت فارسی یادت می رفت. کیبورد فارسی نداشتی. املا و انشا کلمات یادت نمی اومد. ولی هی ریز ریز اومدی با من حرف زدی و هی ازم پرسیدی و یادت اومد و کیبورد فارسی نصب کردی و تایپ فارسی ات سریع شد. هی ضرب المثل گفتی و من خندیدم که چه خوب یادت مونده... بعد هی عادت کردی به من و اگه چند روز ازم خبر نداشتی دلتنگ می شدی. اگه توی وبلاگم نمی نوشتم می اومدی می گفتی کجایی ؟ عادت کردم ازت خبر داشته باشم. بعد هی بیشتر چت کردیم. بعد هی تلفنی... هشت سال! زمان کمی نیست... هشت سال بهترین رفیقم بودی و هی خاطره ساختیم و برای هم هدیه فرستادیم... چقدر حرف زدیم و خندیدیم...چه لذت های نقدی... چقدر خوشحال بودم... چقدر دلم گرم بود به بودنت...
حالا پذیرفتم و می دونم چاره ای نیست ولی خب زمان میبره بازم تا آروم بشیم و بیفتیم توی ریتم عادی زندگی. لعنتی پارسال هر گوشه این شهر باهات تلفنی حرف زدم! حالا هر جا میرم یادت میفتم. خب دیگه زندگی همینه... هر وقت از چیزی خیلی لذت بردی بعدش یهو ازت گرفته میشه یا یه جوری میشه که همونقدر یا بیشتر هم درد و رنج تحمل کنی. من چند سال در دوستی با تو لذت بردم و ممنونم و خداراشکر ولی حالا نوبت رنج کشیدن هست... نوبت اینکه خاطرات یادم باشه ولی تو دیگه نباشی و دور بشی و دیگه ندونم آیا هیچوقت برمی گردی یا نه.
پس بهتره قبول کنم همه چی موقتی هست و خداراشکر که چنین لذتی رو چشیدم. یه تجربه ی ناب دیگه... خوشحال باشم و برم بازم از زندگی لذت ببرم.
دوستت دارم الینور! هر جا که باشی و هر چند دیگه ازت خبر نداشته باشم.
من بازم از زندگی لذت خواهم برد. خدا را چه دیدی؟ شاید چند سال دیگه دیدمت و کلی حرف داشتم که برات بگم و بازم بخندیم.
خدا بزرگه... دنیا در حرکته... مواظب خودت باش الینور... خدای خوبی ها که من بهش اعتقاد دارم پشت و پناهت...
- ۰۰/۱۱/۰۴