صبح سه شنبه 5 بهمن ماه 1400 است. هوا آفتابی است. دنیا امن و امان.
دیشب فیلم قهرمان اصغر فرهادی را دیدیم. به نظرم دقیقا سبک فیلم های قبلی اش بود. ایجاد یک شرایط پیچیده و دروغ گفتن ها و روابط پیچیده. جایی که قضاوت را برای دیگران سخت کند و حق و باطل به سختی تشخیص داده شود. جایی که همه دنبال منافع خودشان هستند. جایی که مثل همیشه ی دنیا متوجه می شوی عدالت وجود ندارد.
تا دنیا بوده همین بوده. آدم ها در لحظه و طبق آگاهی ها یا حس هایی که دارند تصمیمی می گیرند و رفتاری دارند. بعد متوجه میشن شاید اشتباه کردند شاید بهتر بود عکس العمل دیگه ای داشتند. ولی خب کار از کار گذشته و گاهی هرچی میای توضیح بدی و درستش کنی بدتر میشه. یه جاهایی باید رها کنی و بی خیال بشی و دست از توضیح دادن و اثبات خودت برداری. دیشب اواخر فیلم که همه چی پیچ در پیچ شده بود من به جای شخصیت اول فیلم خسته شدم. گفتم برو بابا این باید بی خیال بشه بره توی همون زندان بشینه. شرف داره به این شرایط مزخرف که هیشکی حرفش را نمی فهمه و باور نمی کنه. شاید بعدها کسی باورش کنه...
بعدش حس کردم خودم توی گروه دوستام و در رابطه با الینور همین حالت را پیدا کرده بودم. الکی داشتم دست و پا می زدم چیزی را درست کنم. الکی دست و پا می زدم حرفم رو بگم و اثبات کنم. و بهترین کار همین بود که الان بهش رسیدم. بی خیال شدن و فاصله گرفتن و نشستن توی فضای دنج و آرام خودم. دیگه هم برام مهم نیست دیگران چه فکری می کنند یا چه خواهد شد. هرچی بود تموم شد و من دیگه هیچوقت دلم اون جمع را نمی خواد.
برم بچسبم به کتاب خوندن...
- ۰۰/۱۱/۰۵