چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

خب الان حدود ساعت نه و نیم شب هست. چهارشنبه 6 بهمن. 

امروز قبل از ظهر موهام رو رنگ زدم و به خودم و امورات خونه رسیدم. توی بعدازظهر کمی رفتم پیاده روی و بعدشم دخترم رو از مدرسه آوردم خونه. بعدشم نشستم و کتاب الینور رو خوندم. کتاب جالبی بود و از موضوع خوشم اومده بود و خیلی راحت و تند خوندم و امشب تمومش کردم. خیلی یه جاهاییش برام جالب بود. تنهایی الینور رو نشون می داد و اینکه توی کودکی آسیب دیده بود و چون مهر و محبت مادر و پدر و خانواده ندیده بود همش می ترسید و نمی خواست با دیگران رابطه بگیره. ولی دوستی خالصانه ریموند بهش کمک کرد. بعدشم خانواده سمی. و اینکه آروم آروم تغییر کرد و تونست خودش را پیدا کنه. ریموند به عنوان یه دوست مهربون و دلسوز همراهش بود و اخر با رفتن پیش مشاور تونست خودش رو پیدا کنه و با گذشته ی خودش مواجه بشه و دردها را بشناسه و ازش عبور کنه. تونست با دیگران ارتباط موثر بگیره و خودش را با جامعه و مردم بیشتر تطبیق بده و از تنهایی بیرون بیاد. 

ولی برای من این جالب بود که یکسری از خصوصیاتش خیلی شبیه به خصوصیات الینور خودم بود! انگار شکل تنهایی یا وسواس هاش شبیه الینور من بود. اینکه علاقه داشت به حیوانات و جدول حل کردن. اینکه خیلی وسواس داشت و تمیز بود و یه جورایی می خواست همه چی طبق برنامه مشخص باشه و روش کنترل داشته باشه. اینجور آدمها انگار کودکی نا ایمن داشتند یه جوری، یا محبت بی قید و شرط نداشتند. یا یه رنج هایی توی کودکی کشیدند. بعد انگار یه جور اختلال شخصیت مرزی دارند یا درست نمی تونند با دیگران وارد رابطه بشند. انگار همش می ترسند آسیب ببینند یا طرد بشن. 

ولی در کل تنهایی الینور رو که توصیف کرده بود خیلی شبیه تنهایی اون الینور خودمون بود... و اخرهای کتاب که ریموند براش یه گربه آورد چقدر همه چیز برام آشنا بود...دقیقا انگار رابطه ی الینور خودم بود با گربه هاش... همونجور که کله ی گربه اش را می بوسید. و به این گربه محبت بی قید و شرط داشت و خوشحال بود می تونه عشقش را پای این گربه بریزه و ازش مواظبت کنه چون نیاز داره. یه جور قبول مسئولیت غریزی. 

یا یه جایی الینور توصیف می کرد که هیشکی را نداشته که دوسش داشته باشه و لمسش کنه یا در آغوشش بگیره. نه حتی از سر عشق بلکه یه مهربونی ساده. و من یاد پارسال افتادم که الینور ما بعد از چند ماه قرنطینه رفته بود سونوگرافی و ماموگرافی و بعدش گفت بعد از ماه ها دست یه نفر به من خورد! 

امروز خیلی به این مفهوم تنهایی فکر کردم و دیدم واقعا خیلی زجر آور و کشنده است. اینکه اگه کمرت یا پشت شونه ات درد می کرد یه نفر نباشه که یه ماساژ ساده بهت بده یا یه روغن رو بماله توی گردنت. اینکه مادر و خواهر و خاله نداشته باشی. شوهر و بچه نداشته باشی. بعد هی به خودت گفته باشی برای من تنهایی خوبه و خودت رو بی احساس کرده باشی و از سر عزت نفس یا غرور هیچوقت نخواهی به کسی رو بزنی. و همیشه سعی کنی خودت همه ی مشکلاتت را حل کنی. خب سخته واقعا... خیلی سخته...

من تنهایی الینور را خیلی حس کرده بودم... ترس ها و اضطراب هاش رو... وسواسش رو... کمال گرایی اش رو... اینکه هیچی راضیش نمی کرد. اینکه شبها باید در تنهایی و سکوت می نشست و خیره می شد به پنجره یا تلویزیون... بعد کتاب صوتی گوش می کرد تا خوابش ببره...قربون صدقه گربه هاش می رفت و ازشون عکس می گرفت و از حضورشون لذت می برد ولی گربه حرف نمی زنه... جای آدمیزاد رو نمی گیره... آدم احتیاج داره به صدا و حرف و کلمه... 

الینور ما فامیل و دوست و همکار و آشنا داشت... ولی از اون جنسی نبودند که ما بودیم... تنهایی اش را بیشتر با من پر می کرد و بعد با گروه... ولی حالا دیگه فایده نداشت... برای من مخرب شده بود. رابطه های از راه دور فایده نداره... آسیب می زنه... من خیلی خوشحالم دور شدم. برای دوستم هم آرزوهای خوب دارم. امیدوارم کسی یا کسانی را پیدا کنه که توی زندگی واقعیش و از نزدیک باهاشون رابطه داشته باشه. 

قسمت هایی از کتاب:

صفحه 357 : می دانم او فقط یک گربه بود اما به هر حال آن هم یک نوع دوست داشتن بود، دوست داشتن حیوان و انسان.دوست داشتن بی قید و شرط بود که این نوع دوست داشتن آسان ترین و سخت ترین کار دنیاست.

اگر من حالش را نداشتم به گلن غذا بدهم ، چه کسی این کار را می کرد؟ او نمی توانست از خودش مراقبت کند، به من نیاز داشت.نیاز او ناراحتم نمی کرد. باری بر دوشم نبود، یک موهبت بود. من مسئولیت داشتم.من انتخاب کرده بودم خودم را در موقعیتی قرار بدهم که مسئول باشم. خواسته بودم از او مراقیبت کنم.این خواست که از او ، از آن موجود کوچک وابسته و شکننده مراقبت کنم ، غریزی بود و من حتی ناچار نبودم در موردش فکر کنم.چیزی مانند نفس کشیدن بود.

صفحه 364: تا وقتی کیت روی کاناپه بنشیند و من یک فنجان چای جلویش بگذارم، گلن ناپدید شده بود. او فقط از مصاحبت با خودش لذت می برد. مرا هم تحمل می کرد اما مانند جی دی سالینجر یا یونابامر بود. 

گلن اسم گربه اش بود! گلن هم از غریبه ها خجالت می کشید و می رفت مخفی می شد. 

کتاب"الینور آلیفنت کاملا خوب است" خیلی برای من آشنا بود... تنهایی های الینور برایم آشنا بود... ولی رشد کرد... تغییر کرد...واقعیت ها را پذیرفت...امیدوارم همه ی ماها نیز واقعیت ها را بپذیریم و در مسیر رشد باشیم.

خوشحالم که بعد از مدتها آرامش پیدا کردم و افتادم روی مود کتاب خوندن... کتاب خوندن یه جور تمرکز می خواد... تمرکزی که من دو سال بود از دست داده بودم. ولی الان خداراشکر دوباره می تونم کتاب بخونم و بنویسم. خوشحالم!

  • ۰۰/۱۱/۰۶
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی