عصر پنج شنبه 7 بهمن ماه 1400 است.
صبح کمی به کارام رسیدم. دلم یه کتاب خوب خواست بخونم. یه کتاب دیگه گرفته بودم جنایی بود و حوصله جنایی نداشتم. گفتم میرم میدم به کتابخونه و یه کتاب دیگه می گیرم. پیاده راه افتادم. هوا عالی بود. مثل شب عید! یه نم بارون می زد و در عین حال هوا آفتابی بود. از او آسمان های قشنگ که گاهی ابر میشه و گاهی خورشید درمیاد و هوا سرد نیست و یه باد ملایم می وزه...خلاصه لذت بردم و رفتم کتابخونه. دو تا کتاب را پرسیدم گفت نداریم اینجا.خانم کتابدار گفت برو توی مخزن خودت نگاه کن ببین چی می خوای. چشمم افتاد به کتاب عامه پسند چارلز بوکفسکی. دلم خواست بخونمش. کتاب رو گرفتم. یه خانم اومده بود توی کتابخونه منو شناخت و سلام و احوال گرمی کرد. برام عجیبه چطور ملت با وجود ماسک زودی منو می شناسند ولی من نمی شناسمشون لحظه اول! یکی از خانم های کلاس ورزش بود که از هشت سال پیش منو می شناسه و خیلی وقتها توی محله می بینمش. حال و احوال کردیم و مثل همیشه گفت: پات بهتر شده؟ گفتم بله خداراشکر خیلی بهتر شدم. گفت عوضش من تازگی زمین خوردم و پام آسیب دید و الان به سختی راه میرم و زیاد نمی تونم پیاده روی کنم. گفتم آخی انشالله کم کم بهتر میشید. باید کم کم پیاده روی را شروع کنید و هر روز یه ذره بیشترش کنید. خلاصه بعدش ازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون. رفتم توی پارک پیاده روی کردم و بعدشم کمی خرید کردم و اومدم خونه.
مرغ سوخاری درست کردم با نان همبرگری و سبزیجات خوردیم خیلی خوشمزه شد. کمی هم باقلوا خریده بودم زدیم بر بدن!
پیاده روی خسته ام کرده بود و بعدازظهر کمی خوابیدم. هنوز توی فکر دوستهام میرم و گاهی اندوهگین میشم. ولی توی اینستا کمی حرفهای دکتر شیری را گوش دادم گفت: تصدقت بشم، اگه از یه رابطه ی سمی اومدی بیرون معلومه که اولش سخته، طاقت بیار! کم کم فراموش می کنی و حالت خوب میشه و می بینی چقدر خوب شد که نجات پیدا کردی.
کاملا درست می گفت. من همین الان هم می دونم چقدر خوب شد نجات پیدا کردم. زندگی رو برام تبدیل به جهنم کرده بودند. دو سال بود نمی تونستم کتاب بخونم، نمی تونستم بنویسم، تمرکز نداشتم و وقتم داشت هدر می رفت. من زمستان سال 98 داشتم تمرکز می کردم روی خوندن و نوشتن، داشتم کلاس داستان نویسی می رفتم، داشتم هدفمند می شدم. ولی این کرونای لعنتی اومد و خونه نشین شدم و بعدش حواسم پرت شد به همون دوستهای خل و چل! بی خیال خوندن و نوشتن شدم. حالا بعد از دو سال اومدم بیرون از اون جو مسموم بی فایده. باید دوباره مسیر خودم را برم. به دور از همه ی حواشی...
شروع کردم کتاب رو بخونم. صفحه 15 نوشته:
"من با استعداد بودم. یعنی هستم.بعضی وقتها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و غیره. دست هام را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را."
دقیقا منم همین کار را کرده ام با زندگی ام و دست هایم و ذهنم! حرام کرده ام... چون با استعداد بودم و هستم... ولی خدا را چه دیدی؟ شاید تازه داره وقتش میشه که بنویسم... تازه داره وقتش می رسه به ثمر بشینه استعدادم...
بازم می نویسم...
- ۰۰/۱۱/۰۷