بعضی از شبها پر می شوم از حس های بد... نمی دونم چطوری بگم. پر از غم و یاس و ناامیدی. دیشب همینجور بودم. کمی کتاب سفر به انتهای شب را خوندم. درباره ی جنگ هست اوایلش. خیلی جذبم نکرده ولی باید آروم آروم بخونم و برم پیش ببینم چی میشه. خلاصه دیشب دلتنگ و دلگیر بودم و سعی کردم زود بخوابم ولی بدتر تا صبح کلافه بودم.
بابام هم فشارریوی قلبشون بالا بوده و دیروز رفته بودند دکتر و دیشب بستری بودند توی بیمارستان که یکی دو روز باشند تا بهتر بشند. نگران بابا هم بودم. برادرم توی بیمارستان پیش بابا بود. دیگه پیری هست و همین بیماری ها. هی دعا کردم زودتر بهتر بشن و بیان خونه.
برای وینگولی پیام دادم دیشب و احوال پرسی و کمی از خودم گفتم که کتاب می خونم و گذران زندگی. نمی دونم چشه که سین می کنه ولی جواب نمیده! دو هفته است هیچ جوابی نمیده. البته این همیشه مدلش همین بوده. نرمال نیست رفتارش.
بعد داشتم امروز صبح با خودم فکر می کردم چرا من همش خودم رو درگیر این آدمهای غیرنرمال کردم؟ نکنه خودم هم یه مرض و مشکلی دارم! بیست ساله الکی درگیر این دوستهای دور بودم. دوستهایی که دوسشون دارم ولی دور هستند و رفتارهای نرمالی ندارند. زندگی منم توی همین بالا پایین ها سپری شد و رفت.
شبها توی این چاله تنهایی میفتم و دلم پر از غصه میشه... دست خودم نیست. مچاله میشم توی خودم. ولی صبح که بیدار میشم حالم بهتر میشه. می بینم نورخورشید تابیده روی گلها... می بینم زندگی جریان داره... مشغول کارهای روزمره میشم و میگم زندگی همینه...یه روز دیگه فرصت داریم که ادامه بدیم... صبحانه آماده می کنم. به امورات خونه زندگی می رسم. برنامه می چینم برای روزم...
چند سال پیش به استاد گفتم به نطرت من خل و چل هستم؟ خندید و گفت نه تو فقط متفاوت هستی. استاد خیلی فهمیده بود و خیلی منو آگاه کرد. خیلی باعث شد ذهنم باز بشه و چیزهای بیشتری بدونم و بفهمم. گاهی فکر می کنم آدم توی جهل و نادونی بمونه بهتره؟ یا هی مرزهای فکر و ذهن و روحش گسترش پیدا کنه و بعدش رنج بیشتری بکشه؟! آگاهی شیرین و خوشمزه است ولی همیشه رنج بیشتری پیامدش داره.
سلام بر وینگولی! سلام بر استاد! سلام بر الینور! شماها دوستان عزیز من بودید که باعث رشد من و همچنین باعث رنج بیشتر من شدید. دوستتون داشتم و دارم همیشه... اونقدر بهم نزدیک بودید که هیچوقت فراموش تون نمی کنم. خوشحالم که توی زندگیم وارد شدید و باهاتون تجربه های خوبی داشتم. از وجود و حضورتون لذت بردم و بسیار آموختم. زندگیم با وجودتون ناب و بی مانند شد. مثل یک داستان هیجان انگیز و خاص... تجربه های زیبا و قشنگ و خیلی متفاوت!
چند سال پیش الینور بهم گفت همین متفاوت بودن و جرات و جسارت داشتن جذاب می کنه آدم ها را... وگرنه آدم های عادی حوصله سر بر هستند.
استاد نتونسته بود منو فراموش کنه و از دنیا رفت در حالی که همین حوالی بود... نزدیک نزدیک بدون اینکه هیچوقت ببینمش...
وینگولی و الینور هم هیچوقت نمی تونند منو فراموش کنند... حتی اگه دیگه هیچی نگم و ساکت باشم و ناپدید بشم.
دنیا پر است از آدم های عادی بی و سر و صدا که زندگی شون رو می کنند و تاثیر خاصی روی بقیه ندارند...ساکت و سرد و خنثی هستند... حضورشون آدم رو به وجد نمیاره و هیچوقت حرف تازه و نگاه تازه ای ندارند. ولی ما متفاوت بودیم و لذت بردیم... خندیدیم و عشق ورزیدیم و بعدشم دعوا کردیم و دور شدیم! هیچی مون مثل آدمیزاد نبود! هاها! شایدم نمونه ی ناب و منحصر به فردی از آدمیان بودیم...
بیا لذت ببریم از اینهمه خاص بودن! بیا لذت ببریم از اون همه عشق! بیا لذت ببریم از اینهمه رنج و دوری حتی! آدم های عادی و دوستهای معمولی که با هم دعوا نمی کنند! با هم قهر نمی کنند! از هم دلخور نمی شوند. مودبانه همیشه سلام و احوالی دارند و بعد هم خداحافظ و اصلا به همدیگه فکر نمی کنند.
ولی آدم هایی که مرزهایی از صمیمیت و نزدیکی روحی را رد می کنند دیگه هیچوقت فراموش نمیشن. انگار جزئی از روح همدیگه میشن. الینور تو هم هرچی فرار کنی و فاصله بگیری بازم فایده نداره! دیگه نمی تونی این نزدیکی روحی را جدا کنی. دیگه روح من و تو به هم آغشته شده... این آغشتگی جدایی پذیر نیست و فراموش نمیشه... دیگه قاتی شده و جدا نمیشه... هست تا همیشه...
یاد این شعر شمس لنگرودی افتادم:
دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان بر میخیزند و خوابالوده دهان مرا میجویند
تا از تو سخن بگویم
کجای جهان رفته ای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سوئی ریخته است
باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشک بخار آلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی بدل خواهد شد.
پس تا زنده هستم لذت می برم... لذت می برم حتی از این درد و رنج و جدایی... روزی بالاخره همه ی ما ارواح جدا افتاده جایی دور هم جمع خواهیم شد. لبخند خواهیم زد ، با هم قهوه خواهیم خورد و درباره دنیا خواهیم گفت. امیدوارم وینگولی و استاد و الینور با هم دعوایشان نشود آن دنیا! هاها....
- ۰۰/۱۱/۱۱