الان ساعت نه و نیم صبح سه شنبه ۱۲ بهمن است. آمده ام بیمارستان کنار تخت بابا نشسته ام. خداروشکر حالش بهتر است. من همین دو ساعت پیش آمده ام. یاد پارسال روز تولدم افتادم که مامان اینجا بستری بود و صبح تا ظهر روز تولدم اینجا بودم و با الینور تلفنی حرف می زدم. چقدر همه چیز تغییر می کند...
دیشب با دوستان دبیرستان کمی گپ زدم و درباره ناز داشتن و ناز خریدن و اینا گفتیم. دو سه تا از دوستان نظراتی دادند ولی بازم کلا نمیشه مقایسه کرد و هر کسی شرایط خودش را داره و درک نمی کنه بقیه چی میگن یا چه تجاربی داشتند. خلاصه بهتر اینه آدم سرش توی زندگی خودش باشه و هیچی نگه کلا.
الان خواستم کتاب بخونم ولی تمرکز ندارم.
خدا کنه همه سلامت باشند و همین ریتم عادی زندگی برقرار باشه...
ولی هنوز ناراحت هستم که چرا اینقدر سوتفاهم بین من و الینور پیش اومد. چقدر دلخوری و فاصله....
ولی شاید تقدیر همین بود. بعضی از رابطه ها دیگه کشش نداره و همینجوری تموم میشه.
باید بی خیال شد و رفت....
- ۰۰/۱۱/۱۲