چهارشنبه 13 بهمن
هزار حرف دارم و هزار آرزو... هزار لذت و هزار رنج... پرده در پرده... رنگ در رنگ...
خوشحالم که این چند روز فهیم می نویسد... پست می گذارد... می خوانمش و انگار مرهمی است بر دل رنجدیده ام...
امروز پست گذاشته بود و خیلی نرم و مخملی از جور یار گفته بود... از هفت خط جام... از هفت شهر عشق... از خط جور... از اینکه بی عشق مباد دلت! که هفت هیچ جلو هستی وقتی آسمانت ستاره دارد حتی اگر دستت بهش نرسد... حتی اگر هیچوقت این ستاره را نچینی... ولی همین که هست و می توانی از دور به تماشایش بنشینی خوب است... همین که دلت آرزویی دارد... همین که آسمان دلت بی ستاره نیست خوب است... یعنی هنوز داری زندگی می کنی... یعنی هنوز توی زمین بازی هستی... هنوز نیمکت نشین نشده ای... هنوز زنده ای به عشق...
صفحه ی یک دختری را هم معرفی کرده بود که قشنگ بود. دختر جوان از عشق و دلتنگی نوشته بود و اینکه در صفحه ی ناشناسی درد و دل کرده و او خوب گوش داده و بعد فقط گفته "بگردم" و شده سنگ صبورش که هر وقت دلتنگ بود برای کسی که نیست برود برای این فرد ناشناس حرف بزند و او گوش کند. و حالا دلش برای همین ناشناس هم تنگ می شود.
فقط لایک زدم و گذشتم... ولی دلم می خواست برم بگم ما این راه ها را رفتیم، مواظب باش اسیر یکی دیگه نشی... بعد دلت تنگ میشه برای همین سنگ صبور و ممکنه دیگه نباشه... ما هم داشتیم از این سنگ صبورها که می نشستند پای حرفهامون و با لذت گوش می کردند و می گفتند از هرچی عشقت کشید بگو... ولی بعد همین ها عاشق مون شدند! بعد عاشق همین ها شدیم! بعد چشم باز کردیم دیدیم ای داد بی داد! کار از کار گذشته... کم کم رسیدیم به خط هفتم... رسیدن به خط هفتم کار هر کسی نیست... مرد ره عشق می خواد! باید این جور و جفا را تحمل کنی...
و خب همین تجربه ها آدم را پخته می کنه... سن و سال بالا میره و آدم هی سرد و گرم زندگی رو می چشه و کم کم می رسه به این مرحله که ساکت بشینه و نگاه کنه و فقط با تماشا لذت ببره و گاهی بخواد به بچه ترها چیزی بگه که راهگشای زندگی شون باشه... که بگه صبور باش جان دل... عشق همینه... اولش آسون به نطر میاد ولی بعد سخت میشه... هرچی پیش میره و هرچی حریف قدرتر باشه سخت تر میشه... خیلی باید صبور باشی تا بتونی این مراحل را طی کنی...
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
خلاصه همینجور که جناب سعدی هم می فرمایند باید صبر کرد و ترک رضای خود کرد و رفت...
ما رفتیم! اولش هم اصلا نمی دونیم چی شد که اومدیم! شاید اومدیم ستاره ای بشیم توی آسمون دلت... شاید اومدیم خاطره ای بکاریم و بعدشم زخمی بزنیم و بریم... اومدیم که یه روز توی کلاس دستنوشته بخونیم و برات نوشته باشیم که "چه دوست می دارمش" ، اومدیم که یه روز سرد زمستانی کاپشن سبزت رو بدی و ما بپوشیم و گرم بشیم توی کاپشن ات... اومدیم که بریم و سالها بعد دوباره پیدات کنیم... ببینیم هنوز دوست مون داری و دلت غنج می زنه حرف بزنی باهامون... اومدیم که سالها بگیم و بخندیم و بشیم ویتامین خون ات... جوری که اگه یک شب باهامون حرف نمی زدی ویتامین حضورمون کم می شد از خونت و دلتنگ می شدی... اومدیم که حد و مرزها را رد کنیم و اونقدر حرف بزنیم که با زمزمه صدای ما خوابت ببره... و بعد دیگه رسیدیم به خط هفتم جام... که دیگه بیشتر جا نداشت این میگساری... افتادیم روی خط جور و جفا و زخم زدن...
حالا می دونی وقت چیه؟ وقت اینه که یه نفر سکوت کنه و بره گم و گور بشه و نفس اش درنیاد... تا این دردها ته نشین بشه... تا روزها و ماه ها و سالها بگذره... بعدش یه شراب کهنه توی دلت جا افتاده... مستت می کنه حتی اگه نباشه...
همین!
- ۰۰/۱۱/۱۳