امروز پنج شنبه 14 بهمن بود. صبح رفتم خرید. بعدشم خریدها را گذاشتم خونه و به کارهام رسیدم و رفتم پیاده روی. توی پیاده روی همینجور داشتم به نوشتن فکر می کردم. دیشب میم یه پست گذاشته بود درباره نامه های عاشقانه... اینکه دیگه نامه عاشقانه نوشته نمیشه و نسل عاشقانه نویس ها داره منقرض میشه. براش کامنت گذاشتم که من یکی از اونهایی هستم که عاشقانه نویسی می کردم و عاشق نوشتن نامه بودم ولی اینقدر توی ذوقم زدند و اذیتم کردند، که بی خیال شدم.
ولی ذهنم مشغول شده بود و داشتم فکر می کردم من توی عاشقانه نویسی خوب بودم و چقدر حیف که کنار گذاشتم و چقدر حیف که دیگه اونجوری نمی نویسم. بعد هی فکر کردم خوبه دوباره توی اینستا فعال بشم و شجاعانه نامه بنویسم! کلی ایده توی ذهنم اومد و حسابی وسوسه شده بودم. ولی بعدازظهر خوب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دوباره دردسر میشه و بی خیال. بگذار همینجور گم و گور بشم و دیگه هیچ آشنایی دستنوشته ای از من نخونه. حوصله ندارم دوباره درگیر بشم و هی بخوام فکر کنم کی خوند و کی لایک زد و چه کسی چه فکری کرد و حالا چی میشه و ... کلا بی خیال. کاشکی اصلا آلزایمر می گرفتم و نوشتن هم یادم می رفت. گاهی اینقدر خسته و درگیر میشم که دلم می خواد کلا مغزم تعطیل بشه.
ولی بعد فکر کردم اگه هم می خوام بنویسم برای خودم بنویسم و جمع آوری کنم تا بعد ببینم چی میشه...
غروب هم داشتیم فیلم حرفه ای ژان پل بلمندو رو می دیدیم. جالب بود... چند روز پیش حرف موسیقی فیلمش شده بود و گفتیم فیلم را هم ببنیم. مال 40 سال پیش هست فیلم... هنرپیشه اش همین چند ماه پیش فوت شده.
خلاصه اینم از دنیا و روزگار... من برم مشغول نوشتن بشم بلکه این روزها طی بشه و روزهای بهتری از راه برسند.
- ۰۰/۱۱/۱۴