امروز جمعه 15 بهمن
زندگی در جریان است. امروز هم ساده و عادی گذشت. غذا پختم و به امورات خونه رسیدم و فقط قبل از ظهر تنهایی رفتم پیاده روی روزانه...
از دیشب شروع کردم به نوشتن نامه ها... لذت می برم از اینجور نوشتن. برای دل خودم فعلا فقط. دیشب چند تا نوشتم و امروز هم چند تای دیگه...
دوستانی که باعث رنجشم شده بودند را بخشیدم. رها کردم. اونا هم لابد مشکلاتی داشتند یا مسائل را از منظر خودشون جور دیگه ای نگاه می کردند یا جوری رفتار می کردند که به نفع خودشون باشه. خب این طبیعیه... من نباید خودم را درگیر دیگران بکنم. نباید خودم رو توی موقعیتی قرار بدم که اذیت بشم یا هر کسی جرات کنه و به خودش اجازه بده هر حرفی بهم بزنه. خلاصه بخشیدم و گذشتم و بی خیال شدم. اینجوری دارم کم کم آرامش می گیرم و به حالت و ریتم عادی زندگی برمی گردم. خودم با خودم باید حالم خوب باشه و به هیشکی وابسته نباشم.
من از سی سال پیش می نوشتم و لذت می برم از نوشتن. پس برای دل خودم می نویسم و لذت می برم و کاری هم به دیگران ندارم.
بهار سال 80 یعنی بیست سال پیش چقدر رنج کشیدم ولی دوام آوردم. بعدها چقدر زندگی برام بالا پایین داشت. کسی را که دوسش داشتم بعد از چند سال پیداش کردم و بعدها دیدمش. همیشه هر چند دور ولی کم و زیاد بود و ازش باخبر بودم. آدم ها گم نمیشن... همیشه هستند... شاید دور...
فقط بهترین چیز اینه که بدونی زندگی بالا پایین داره و تغییر می کنه... هیچی ثابت نمی مونه. پس نباید غصه خورد. باید وقتی یه موقعیت سخت میشه رها کرد و بی خیال شد. بعد کم کم گذر زمان همه چی رو بهتر می کنه.
این دعواهای ما هم منو یاد چند تا فیلم میندازه... آدم هایی که زیادی همدیگر رو دوست داشتند ولی یه جایی از سر کلافگی و دلتنگی و اینکه می خواستند رها بشن با هم دعوا کردند... ولی بعدها بازم برگشتند...
مگه من و وینگولی کم دعوا کردیم؟!مگه هزار بار قهر نکردیم؟ مگه سالها گم و گور نشدیم؟ ولی بازم برگشتیم. بازم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم... بازم خاطره ساختیم.
خب من برم برسم به کار و بار و زندگیم...
- ۰۰/۱۱/۱۵