امروز پنج شنبه 28 بهمن است.
دو روز پیش روز سه شنبه تعطیل بود و روز پدر، رفتیم خونه ی بابام اینا...
این چند روز هم که خیلی ها کرونا داشتند. هم مادرشوهرم اینا، هم برادرم اینا، هم ریحانه... برای هر کدوم یه چیزایی فرستادم دم خونه هاشون... سوپ و آبگوشت و فرنی و ...
خودم در مجموع خوبم و این چند روز سعی کردم بنویسم و حضور فعالی توی فیس بوک داشته باشم. فقط برای دل خودم... اصلا هم برام مهم نیست دیگران چه برداشتی دارند از نوشته هام.
هر روز به کارهای روزانه می رسم...امورات خونه زندگی روی ریتم خودشه... پیاده روی میرم... خرید می کنم. ناهار و شام می پزم. ولی خونه تکونی هنوز اصلا شروع نکردم! اصلا انگار جونش را ندارم! هر روز یه نگاهی می کنم به خونه و میگم از کجا شروع کنم مثلا؟ دست تنها هم نمیشه آخه... باید مثلا بچه ها خودشون کمک کنند تا هر بار اتاق یکی را تمیز کنیم. باید کمدها را مرتب کنم و رخت و لباس هایی که دیگه نمی پوشیم را بیرون بدم. ولی نمی دونم چرا فعلا انگار اصلا حسش نیست!
یعنی همین کارهای روزانه انرژی ازم می گیره... دیروز برای ناهار فسنجان پختم. کلی کار داشت. بعد برای شب سوپ پختم و برای ریحانه هم بردم. همین بخر و بشور و بپز و جارو و گردگیری و کارهای روزمره همش سرجاش هست و خسته ام می کنه... دیگه جون و حس عمیق تر تمیز کردن ندارم فعلا. شاید حسش کم کم بیاد و بتونم یه خونه تکونی ملایمی هم داشته باشم.
فعلا همین.
- ۰۰/۱۱/۲۸