چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

دلم خواست بازم بنویسم... ساعت 8 شب جمعه است. بدنم خسته و کوفته است... رفتم دمنوش نعنا و کمی خرما و ارده اوردم تا بخورم بدنم گرم بشه... 

همین الان داشتم چند تا پستهای بهمن و اسفند سالهای قبل را مرور می کردم... ببینم سالها قبل توی چه حال و هوایی بودم. سال 96 که همش خسته و دلتنگ و کلافه بودم...

پاییز و زمستان سال 97 خیلی خوشحال بودم و دلم گرم بود و مشغول اثاث کشی بودم و یکی از بهترین سالها بود برام...هم وینگولی و هم الینور بودند و باهاشون حرف می زدم و سرم در عین حال به زندگیم بود.

سال 98 ولی تلخ شد توی بهار... تابستان اصلا نمی فهمیدم چمه... مردن استاد خیلی حالم رو گرفته بود. دیگه حتی دل به وینگولی هم نمی دادم. از همه بریده بودم... از پاییز 98 شروع کردم که بنویسم و دنبال چاپ داستانهام بودم... در واقع بی خیال همه شده بودم و نه زیاد محلی به وینگولی می گذاشتم و نه الینور. ولی این کرونای لعنتی که اومد همه چی رو به هم ریخت...

یادمه بهمن 98 خیلی از دست پدر و مادر و برادرم حرص خورده بودم... یادمه خیلی داغون بودم... دلم می خواست بمیرم و راحت بشم!

هنوزم این بالا پایین ها هست. شوهرخواهرم و برادر کوچیکه دعواشونه سر مال دنیا... به پدر و مادر پیرم حرص میدن... خواهر کوچیکه بچه های را ول کرده رفته شمال. با خواهر بزرگم قهر کردم و چند ماهه اصلا باهاش حرف نزدم. برای پدر و مادرم غصه ام میشه و امروز اینقدر عصبانی شدم که کلی نفرین کردم به برادرم و شوهر خواهرم! اینکه اینقدر دارند پدر و مادرم رو اذیت می کنند.

اینا را دارم می نویسم که یادم باشه همه این سالها این حرص ها و مشکلات بوده... هی سال به سال هم انگار بدتر میشه... خلاصه دنیا همینه... 

پارسال یعنی زمستان سال 99 هم خیلی مشکلات داشتم. همش برای الینور تعریف می کردم. گاهی برای خودم یه گوشه ای می نوشتم. یادمه توی دی ماه با همسرم دعوام شده بود... توی آذر ماه هم اینقدر از همه چی داغون شده بودم که وینگولی را بلاک کردم. حتی به همون الینور هم گفتم بی خیال شماها هم میشم. گفتم گوشیم رو پرت می کنم یه گوشه ای که دیگه با هیشکی حرف نزنم و از هیشکی خبر نداشته باشم. الینور ترسیده بود و می گفت ما را انفرند نکنی! فکرش را نمی کرد سال بعد خودش منو آنفرند کنه!

خلاصه منظروم اینه این رنج ها و مشکلات همش بوده... گاهی خواستم با روش های مختلف سر خودم را گرم کنم و مدتی فکر کردم خیلی خوش به حالمه... ولی بعد دوباره رنج اومده روی رنج...

من و الینور در واقع تنهایی و رنج مون را با هم به اشتراک گذاشته بودیم... بعدشم دیدیم فایده نداره و شد یه رنج و زخم و مصیبت روی مصیبت های دیگه...

خلاصه که زندگی همینه که هست... هر ماه و هر سال یه جور ما را به بازی می گیره تا بگذره این روزها و سالها... بگذره عمرمون...

فقط خواستم بنویسم که یادم بمونه... همین!

  • ۰۰/۱۱/۲۹
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی