چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

امروز جمعه 29 بهمن ماه بود. دقیقا دو سال تمام شده که کرونا اومد. دقیقا دو سال پیش همین اخر بهمن سال 98 بود که فهمیدیم ویروس کرونا سر و کله اش پیدا شده. هنوز هم کرونا هست و پیک ششم را داریم رد می کنیم و هنوز خیلی ها درگیر هستند و هنوز مرگ و میر داره... این دوسال خیلی اتفاقات را پشت سر گذاشتیم و چقدر همه چی تغییر کرد. 

خواهرشوهرم کرونا داره چند روزه و ریه اش کمی درگیر شده و دیروز همسرم برده بودش برای سرم زدن... نگران بودم که خدای نکرده همسرم نگیره... ولی بعد دیگه بی خیال شدم. انشالله خدا خودش همه رو حفظ کنه... سه دوز واکسن زدیم و هنوزم کرونا هست و هنوز خیلی ها درگیرند...

امروز صبح هم همسرم رفت برای مراسم شوهر عمه اش که فوت شده. منم تصمیم گرفتم شروع کنم به خونه تکونی... از اتاق دخترم شروع کردیم. از قبل از ظهر تا ساعت 5 عصر داشتیم کار می کردیم و حسابی هلاک شدیم. فقط 4 تا کیسه ی بزرگ کتاب و ورق و کاغذ از اتاقش بیرون دادیم که ببرم بازیافت! کتابهای این دو سه سال اخیر دخترم و پسرم رو... بعدش فکر کردم پارسال اسفند پس من چیکار می کردم؟ اتاقش را خونه تکونی کردیم ولی فکر کنم نه اینقدر عمیق! فکر کنم حوصله نداشتم کاغذ و کتاب و دفترهاش رو بررسی کنم و جمع کنم و رد کنم. فکر کردم تقصیر الینور بود! پارسال بهمن و اسفند من مشغول نوشتن داستان جزیره بودم... توی هپروت بودم کلا... دست و دلم درست به کارهای خونه نمی رفت... بس که هر روز وقتم را می گرفت الینور... بس که همش در حال حرف زدن و چت کردن بودیم! و الان فکر می کنم عجب سالی بود سال 99 !!! همش تقصیر این کرونا بود... از همین اواخر سال 98 بود که با شروع کرونا همه چی تغییر کرد... اگه این کرونا نیومده بود اصلا اینجوری نمی شد. بهمن سال 98 من داشتم می رفتم کلاس داستان نویسی... باشگاه می رفتم... حواسم شدیدا به مطالع و نوشتن بود. هیچ احساسی به هیشکی نداشتم. توی گروه اصلا زیاد حرف نمی زدیم. اگه کرونا نیومده بود ما اینقدر وقت آزاد پیدا نمی کردیم. اینقدر توی فشار عصبی قرار نمی گرفتیم. اینقدر خونه نشین نمی شدیم. مثل قبل سرمون به زندگی مون بود و اینجوری نشده بود.

ولی خب دیگه این دو سال لعنتی بالاخره گذشت با همه ی خاطرات خوب و بدش. و ما هنوز زنده ایم... و زندگی هنوز ادامه داره...

امروز وقتی اتاق دخترم حسابی تر و تمیز شد حس خوبی پیدا کردم. فکر کردم زندگی همینه... من نباید ذهن و وقت و عمرم را صرف آدم های دوری کنم که در واقع توی زندگی من نیستند. اگه مثلا من فردا بیفتم بمیرم برای اونا هیچ اثری نداره... وینگولی و الینور و بقیه ی بر و بچ هیچی شون نمیشه... فقط یه دوست دور قدیمی شون مرده و هیچ تاثیر و اتفاق خاصی هم براشون محسوب نمیشه. 

پس من باید سرم به زندگی خودم باشه و لذت روزهای خودم رو ببرم. حتی فکر کردم بهتره زیاد هم چیزی براشون ننویسم و جایی منتشر نکنم. مثل خیلی های دیگه که سرشون توی زندگی خودشونه و توی دنیای مجازی کمرنگ شدند. 

دخترم الان کلاس نهم هست و ب همین تندی گذشت این سالها... امروز کتابهای هفتم و هشتم و حتی بعضی از کتابهای ششم اش را رد کردیم بیرون. پسرم هم که کلاس دوازدهم هست و داره برای کنکور آماده میشه... به خودم گفتم ببین چقدر عمر داره تند می گذره... سرت به زندگی خودت باشه و بی خیال آدم های دوری که در واقع هیچ کمکی به تو و زندگی ات نمی کنند. 

خلاصه بازم تصمیم گرفتم بیش از پیش سرم توی زندگی خودم باشه و ذهنم را رها کنم از فکر اون دوستها و آدم های دور... 

انشالله باید از روزهای اسفندماه حسابی لذت ببرم و به خونه زندگیم برسم و خوشحال باشم...

خدایا ممنونم بابت همه نعمت ها... خدایا هوام را داشته باش حسابی... خدایا خودت رفیقم باش... یا رفیق من لا رفیق له... 

 

  • ۰۰/۱۱/۲۹
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی