چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

یکشنبه اول اسفند است. آخرین ماه سال هم رسید. سالی که دارد تمام می شود. سالی که بین بلاتکلیفی و تلاش و بزرگ شدن گذشت. با خودم تصمیم گرفتم از این ماه آخر لذت ببرم. از آخر سال و اومدن بهار لذت ببرم. ولی اگه درد و رنج اطرافیان بگذارد! 

این دو روز هم خودم هم همسرم حال نامعلومی داشتیم. ترس و نگرانی برای کرونا و اطرافیان. همسرم نگران خانواده اش بود. همش استرس داشت خودش کرونا نگیره. امروز دیگه بهش گفتم بابا بی خیال! کرونا هم گرفتیم که گرفتیم! به درک! بالاخره یه جوری میشه...

از اونطرف من نگران پدر و مادر و خانواده خودم و جنگ و اختلافات بودم. دیروز برادرم زنگ زد و شروع کرد به درد و دل مثلا. منم بهش گفتم من راضی نیستم پدر و مادر پیرمون را اینقدر حرص بدید. اخر حرفها هم گریه ام گرفت. اونم بغض کرده بود. خلاصه همه مون خسته و داغونیم. خدا کنه همه چی ختم به خیر بشه.

دیروز عصر همسرم که اومد بهش گفتم بیا کمی بریم بیرون و خرید کنیم حال و هوامون عوض بشه. گفت باشه بیا بریم. برای دخترم کمی وسایل لازم داشتیم. یه چراغ و لوستر کوچک برای اتاقش خریدیم. چند تا کتاب کمک درسی لازم داشت خریدیم. بعدش رفتیم میدان نقش جهان قدم زدیم. هوا کمی سرد بود و میدان دنج و ساکت و خلوت و فقط صدای درشکه ها می اومد و زیبایی و آرامش همیشگی میدان نقش جهان. چشم دوختم به عالی قاپو و نورها و گنبد مسجدهای قدیمی... با خودم گفتم ببین چقدر آدم ها اومدند توی این میدون و رفتند و حالا دیگه نیستند... دنیا همینقدر الکی هست و محل گذر... باید زد به بی خیالی و لذت برد و دمی اینجا سر کرد و رفت. هی نفس عمیق کشیدم و گفتم خدایا شکرت. سعی کردم خودم را آرام و ریلکس کنم.  

بعدش هم رفتیم پیتزا خریدیم و اومدیم خونه. ولی در واقع با همه این اوصاف بازم دلتنگ و دلگیر بودم... بازم حال دلم روبه راه نبود. دلتنگ رفیقم بودم! دلتنگ رفیقی که از دست دادم و هنوز جای از دست دادنش درد می کنه گاهی... ولی خب چاره چیه؟! باید کم کم بگذره و این درد و رنج ته نشین بشه. گاهی فقط دلم می خواد بدونم آیا هنوزم ته دلش دوستم داره؟! می خوام بدونم تصورش از من چی شده؟! چون تعجب می کنم که چطور ممکنه اینقدر سوتفاهم بشه و اون همه دوستی و محبت و نزدیکی از بین بره... اونم بدون دلیل... هیچی نمی دونم... هیچی نمی فهمم... فقط باید زمان بگذره... شاید بعدها بفهمیم. 

کلی کار دارم که باید انجام بدم. برای همین صبح ها دلم مثل سیر و سرکه می جوشه که تند تند به کارهام برسم. حس می کنم زمان و روزها دارند تند تند از دستم فرار می کنند... برم برسم به کارها تا ظهر نشده...

  • ۰۰/۱۲/۰۱
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی