چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

امروز دوشنبه 2 اسفند است. دیروز قبل از ظهر مامان و بابا اومدند سری بهم بزنند و برای ناهار نگهشون داشتم. تا بعداظهر اینجا بودند و بعد رفتند. حسابی خسته بودم و خوابیدم. بدنم گاهی خیلی خستگی و ضعف داره و گاهی واقعا دیگه نمی کشم و همین کارهای روزمره را هم زورکی انجام میدم. دیشب هم با همسرم فیلم خانه ی گوچی را دیدیم. بد نبود. اونجایی که گوچی همسرش را با تلخی روند و حتی گفت باهات حرفی ندارم و ازت متنفر نیستم ولی دیگه نمی خوام بقیه ی زندگیم را با تو باشم خیلی قلبم مچاله شد. درسته بهش بدی کرده بود و سرد شده بودند نسبت به هم. ولی اینجوری با بی رحمی دیگران را ترک کردن خیلی یه جوریه... چیزی که توی زندگی های امروزی خیلی زیاد شده و خیلی از رابطه ها را یکهو و کشکی تموم می کنند بدون هیچ توضیح و حرف و مدارایی. 

امروز صبح هم به کارام رسیدم و رفتم کتابخونه کتاب قبلی را دادم و دو تا کتاب جدید گرفتم. نمی دونم می تونم بخونم یا نه. این روزها تمرکز نداشتم و شب عید هم هست و اگه بخوام خونه تکونی کنم کارها زیاده. ولی امیدوارم بتونم شبی چند صفحه کتاب بخونم. بعد از کتابخونه هم رفتم پیاده روی. اولش موسیقی گوش دادم و بعدش یاد پادکست شماره 18 جعبه منصور ظابطیان افتادم که درباره سهراب سپهری هست و نامه هایی که بین اون و دیگران رد و بدل شده. شروع کردم به گوش کردن پادکست. خیلی قشنگ بود. به خصوص همون اولین نامه که بهمن محصص براش نوشته بود. هم خنده ام گرفته بود و هم اشک توی چشمهام جمع شد. خیلی نامه اش بوی دوستی و رفاقت و عشق می داد. یاد نامه هایی افتادم که این مدت خودم نوشتم ولی نخواستم نشر بدم. هی فکر کردم به این روح های حساس هنرمند و خاص... به فروغ فرخزاد فکر کردم... به ابراهیم گلستان، به بهمن محصص، به سهراب سپهری... شعرها و ترانه ها به جانم نشست و توی سرما و باد دستهایم را توی جیب سوئتشرتم محکم تر چپاندم و تند تند راه رفتم و از اعماق وجودم لذت بردم و آه کشیدم و با خودم گفتم زندگی همینه... هی با خودم فکر کردم منم نامه ها را منتشر کنم، بعد گفتم ولش کن. بگذار مدتی ساکت باشم و گم و گور... هیشکی از سکوت کردن ضرر نکرده... 

هنوز دلتنگم... هنوز بهت فکر می کنم... هنوز گیجم... ولی خب باید سکوت کنم و بگذارم این روزها بگذرد... باید توی خلوت دل انگیز خودم مطالعه کنم و گاهی بنویسم. 

سهراب سپهری سال 59 مرده و بهمن محصص سال 89... یعنی بهمن سی سال بیشتر زنده بود و لابد چقدر دلش تنگ شده برای رفیقش... دنیا همین کوفتیه که هست... آدمها میان و میرن... آدم ها توی دوره ای به هم نزدیک میشن و دوستی و رفاقت می سازند و بعدش فاصله می گیرند و میرن و می میرند و هیچی!  

سرچ کردم و چند تا نامه های دیگه ی بهمن محصص به سهراب را خوندم. خوب بودند... قشنگ بودند...

خب فعلا همین... تا بعد ببینم چی میشه...

روزی
خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .
در ر گها ، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .
خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .
زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .
کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ !
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ، کهکشانی خواهم دادش .

روی پل دخترکی بی پاست ، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت .

هر چه دشنام ، از ل بها خواهم برچید .
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند .
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق، سایه های را با باد .
و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها .
بادباد کها ، به هوا خواهم برد .
گلدان ها ، آب خواهم داد .
خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت .
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .
خر فرتوتی در راه ، من مگسهایش را خواهم زد .
خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت .
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند .
هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد .
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم کرد .
راه خواهم رفت .
نور خواهم خورد .
دوست خواهم داشت.

 

کاش بیست و یک سال پیش قلم دستم شکسته بود و اون متن را برای کلاس ننوشته بودم و این شعر را زیرش ننوشته بودم... کاش الینور را توصیف نکرده بودم و براش ننوشته بودم"چه دوست میدارمش" کاش براش خاطره نساخته بودم... کاش توی چهار خط توصیفش نکرده بودم و بگم روح رهایی داره و به دلم نشسته... و اون لذت ببره و صداش درنیاد و بعد اون دستنوشته جزو عزیزترین ها باشه براش و نگه داره و 14 سال بعد بگه من هنوز دارم نوشته تو رو...  خاک بر سر من کلا !!! خاک بر سر من!!!

  • ۰۰/۱۲/۰۲
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی