چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

سلام علیکم!

امروز چهارشنبه 4 اسفند است. روزهای اسفند قشنگ هم دارد تند تند می گذرد... بین همین احوال نامعلوم ما...

دیروز بعد از چند وقت ریحانه را کوتاه دیدمش. تازه بهتر شده از بیماری اش. هر دو ماسک زده بودیم و توی پارک چند قدمی راه رفتیم و ریحانه رفت و بعدش من به پیاده روی ام ادامه دادم...

کمی با دوستان دبیرستانم چت کردم و حرف زدیم و تبادل نظر... این روزها دارم به رهایی و صلح بهتری با خودم می رسم... انگار دیگه نظر و نگاه هیچ کسی برام مهم نیست. انگار دردها و رنج های همه ی انسان ها و بیچارگی همه را عمیق درک می کنم. انگار می فهمم همه آدم ها چقدر گرفتار و خسته و درمانده هستند... انگار عقده ها و کمبودها و ترس ها و نگرانی های همه را به وضوح می بینم و برام قابل تشیخصه... حضرت چارلز بوکوفسکی هم این روزها ظهور کرده توی زندگیم و هر بار برام از درد و رنج میگه و من بیشتر می فهمم خاصیت این دنیا چیه و چقدر آدم ها رنج دارند... برای همین دیگه هیشکی را قضاوت نمی کنم. از هیشکی توقعی ندارم. می دونم همه توی رنج های خودشون غرق هستند و در واقع هیشکی براش مهم نیست بقیه چه رنجی دارند یا دارند چیکار می کنند. همه دو دستی زندگی و مسائل و مشکلات خودشون رو چسبیدند. همه دارند فکر می کنند چه خاکی توی سرشون بریزند. برای همین دیگه همه نسبت به دردهای دیگران خنثی شدند. دیگه اینقدر همه مشکل دارند که کسی براش مهم نیست بقیه دارند چطوری رنج می کشند. 

برای همین توی این آشفته بازار باید همینجور کشکی زنده بود و خندید به هر اتفاق الکی و به دنیا گفت: گورپدرت!

منم این روزها دارم همین نسخه را اجرا می کنم و هرچی دلم می خواد می نویسم و از همین زندگی به سبک خودم لذت می برم و روزها را سپری می کنم...

خدایا شکرت که توی زندگی عشق را تجربه کردم... خدایا شکرت که کسانی از ته دل دوستم داشتند... خداراشکر که همیشه مورد توجه بودم... خداراشکر که لذت بردم و خوشحال بودم و سلامت... خداراشکر که این روزها هم دارم از خوندن و نوشتن لذت می برم. 

خودم را دوست دارم... همه ی آدم های دیگه را هم دوست دارم... خاطرات قشنگ زندگیم را دوست دارم... پرنده ی آبی توی قلبم را هم دوست میدارم... 

بروم غذا بپزم و مثل هر روز بدوم برای پیاده روی و لذت بردن از یک روز دیگر... 

قشنگ جان دوستت دارم و عشقت را می فرستم توی قلبم... می گذارم آن گوشه ها زندگی کنی و حضورت را لمس کنم... آرام و بی سر و صدا... بدان و آگاه باش که تو هم حجره ای پیدا کرده ای توی قلبم! حجره ی اختصاصی خودت ... حجره ای که در آن ساکن شده ای و می خواهم قفلی بزنم در حجره ات... جوری که انجا باشی ولی اذیتم نکنی! هر از گاهی بیایم در حجره را باز کنم و باهات حرف بزنم و نگاهت کنم و بروم... فقط این را بگو، اگر دلم برای صدایت تنگ شد چه کنم؟! 

  • ۰۰/۱۲/۰۴
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی