الان عصر یکشنبه 8 اسفند است. یک روز زیبای خدا... امروز صبح بعد از مدتها شاید بعد از دوماه، با وینگولی حرف زدم... دو سه ساعت تلفنی حرف زدیم. پیاده روی کردم و از هر دری تعریف کردیم. گفتیم و خندیدیم و از خودمون و زندگی و اطرافیان گفتیم. وینگولی به روی خودش نیاورد نوشته هام و منم هیچی نگفتم... ولی در کل بهش گفتم دیگه می خوام خودم باشم و هر کاری عشقم کشید بکنم و دیگه کاری به حرف و نظر هیشکی ندارم و برای دل خودم می نویسم. همش کار داره و بیشتر درگیر کار و بار هست. بهش گفتم یادته دو سال پیش درباره ی خال های دو کف مارکت حرف زدیم و کلی خندیدیم؟ یادش بود و بازم خندیدیم... به نظرم حواسش به همه چی هست و همه چی یادشه، ولی هرجا مصلحت باشه میگه من خاطرات قدیم را یادم نیست. دوستم داره و می خواد ازم باخبر باشه... ولی در عین حال نمی خواد زیاد درگیر بشه و به نظرم عقلانی و منطقیه... همین چند هفته یه بارم حرف بزنیم و گفتگو کنیم و بدونیم هستیم کافیه... منم دیگه اصراری به بیشتر از این ندارم. درباره عمو و زن عموش گفت و اینکه زن عموش بهش گفته دیگه هیچوقت ازدواج نکن... گفتم اره بابا راست گفته، بی خیال... درباره بچه آوردن دوستان و آشنایان گفتیم که توی سن بالا بچه سوم و چهارم میارند... درباره دوستان قدیم گفتیم که هر کدوم مشکلاتی دارند... خلاصه گپ و گفت خوبی بود... به منم گفت دیگه بی خیال اون دوستها بشو، دیگه اتفاقی بوده که افتاده و بهتره ذهنت را رها کنی و دیگه درباره شون فکر نکنی و حرف نزنی و فراموش کنی و بری... گفتم آره دیگه دارم همین کار را می کنم. باید تمرکز کنم که دیگه حتی یادم نیاد و کلا بی خیال بشم.
امشب قراره انشالله با دوسه تا دوستان برم کافی شاپ... می خوام لذت ببرم از روزها... بی خیال خیلی از چیرها بشم... باید تمرکز کنم و دیگه هم مرور خاطرات نکنم و هی نشخوار فکری نداشته باشم و سر خودم را شلوغ کنم.
راستی دیشب فیلم قدیمی ولی خیلی مطرح " دیوانه از قفس پرید" را دیدم. فیلم جالب و در عین حال غم انگیزی بود. ولی عاشق شخصیت مک مورفی شدم. اینکه بتونی ساختارهای راکد و فاسد را بشکنی و به دیگران امید و آرزو بدی... اینکه حس رهایی ایجاد کنی و اینکه حتی اگه به قیمت جون خودت هم تموم بشه ولی به دیگران جرات پریدن و رهایی بدی... جرات پرواز بدی به دیگران... به دیگران بگی که جور دیگه هم میشه زندگی کرد. اینکه برای آزادی و رهایی تمام تلاش خودت را بکنی. اینکه بتونی از ساختارهای سرکوب گر خودت و دیگران را نجات بدی... خیلی لذت بردم و شاید دلم بخواد یه بار دیگه هم ببینمش.
درود بر خودم! دورد بر زندگی! درود بر روح بزرگ خودم...
- ۰۰/۱۲/۰۸