چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

الان عصر یکشنبه 8 اسفند است. یک روز زیبای خدا... امروز صبح بعد از مدتها شاید بعد از دوماه، با وینگولی حرف زدم... دو سه ساعت تلفنی حرف زدیم. پیاده روی کردم و از هر دری تعریف کردیم. گفتیم و خندیدیم و از خودمون و زندگی و اطرافیان گفتیم. وینگولی به روی خودش نیاورد نوشته هام و منم هیچی نگفتم... ولی در کل بهش گفتم دیگه می خوام خودم باشم و هر کاری عشقم کشید بکنم و دیگه کاری به حرف و نظر هیشکی ندارم و برای دل خودم می نویسم. همش کار داره و بیشتر درگیر کار و بار هست. بهش گفتم یادته دو سال پیش درباره ی خال های دو کف مارکت حرف زدیم و کلی خندیدیم؟ یادش بود و بازم خندیدیم... به نظرم حواسش به همه چی هست و همه چی یادشه، ولی هرجا مصلحت باشه میگه من خاطرات قدیم را یادم نیست. دوستم داره و می خواد ازم باخبر باشه... ولی در عین حال نمی خواد زیاد درگیر بشه و به نظرم عقلانی و منطقیه... همین چند هفته یه بارم حرف بزنیم و گفتگو کنیم و بدونیم هستیم کافیه... منم دیگه اصراری به بیشتر از این ندارم. درباره عمو و زن عموش گفت و اینکه زن عموش بهش گفته دیگه هیچوقت ازدواج نکن... گفتم اره بابا راست گفته، بی خیال... درباره بچه آوردن دوستان و آشنایان گفتیم که توی سن بالا بچه سوم و چهارم میارند... درباره دوستان قدیم گفتیم که هر کدوم مشکلاتی دارند... خلاصه گپ و گفت خوبی بود... به منم گفت دیگه بی خیال اون دوستها بشو، دیگه اتفاقی بوده که افتاده و بهتره ذهنت را رها کنی و دیگه درباره شون فکر نکنی و حرف نزنی و فراموش کنی و بری... گفتم آره دیگه دارم همین کار را می کنم. باید تمرکز کنم که دیگه حتی یادم نیاد و کلا بی خیال بشم. 

امشب قراره انشالله با دوسه تا دوستان برم کافی شاپ... می خوام لذت ببرم از روزها... بی خیال خیلی از چیرها بشم... باید تمرکز کنم و دیگه هم مرور خاطرات نکنم و هی نشخوار فکری نداشته باشم و سر خودم را شلوغ کنم.

راستی دیشب فیلم قدیمی ولی خیلی مطرح " دیوانه از قفس پرید" را دیدم. فیلم جالب و در عین حال غم انگیزی بود. ولی عاشق شخصیت مک مورفی شدم. اینکه بتونی ساختارهای راکد و فاسد را بشکنی و به دیگران امید و آرزو بدی... اینکه حس رهایی ایجاد کنی و اینکه حتی اگه به قیمت جون خودت هم تموم بشه ولی به دیگران جرات پریدن و رهایی بدی... جرات پرواز بدی به دیگران... به دیگران بگی که جور دیگه هم میشه زندگی کرد. اینکه برای آزادی و رهایی تمام تلاش خودت را بکنی. اینکه بتونی از ساختارهای سرکوب گر خودت و دیگران را نجات بدی... خیلی لذت بردم و شاید دلم بخواد یه بار دیگه هم ببینمش. 

درود بر خودم! دورد بر زندگی! درود بر روح بزرگ خودم...  

  • ۰۰/۱۲/۰۸
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی