امروز پنج شنبه 19 اسفند است.
حدود ساعت ده و نیم صبح. هوا ابری است. امروز می خواهم هیچ کاری نکنم و از آهستگی جهان لذت ببرم. دیروز خیلی کار کردم و خسته شده بودم. موقع پیاده روی دیروز عصر پادکست روزمردگی را گوش کردم. و اینکه گاهی هم باید اجازه بدیم حوصله مون سر بره و هیچ کاری نکنیم و فقط به تماشای جهان بنشینیم. بگذاریم ذهنمون و مغزمون و روح مون سکوت و آرامش را حس کنه تا چیزهای جدیدی بفهمه...
دیشب یخچال را تمیز کردم حسابی... کلی چیز میز شستم...
ولی دلم می خواد این روزها بی خیال تر بشم و حرص نخورم و نگران هیچی نباشم. یه ذره رها و آرام و بی خیال باشم تا ببینم چی میشه...
دیروز عصر و دم غروب خیلی لذت بردم از پیاده روی و آسمان و هوا... ابرهای خوشگل نارنجی رنگ دم غروب... هوای شب عید...ماه نازک که توی آسمان بود و از بالای سرم و لابه لای شاخه های درختها نگاهش کردم...
خب زندگی همینجور قشنگه دیگه... اهسته و آروم و عشقی و در جریان...
هی به درختها نگاه کردم که پر از برگهای تازه شدند و شکوفه...
من از پارسال اواخر اردیبهشت شروع کردم پیاده روی هر روزی رو... این درختها و پارکها را ده ماهه هی تماشا کردم... توی تابستان عرق ریزان و کلافه راه رفتم... توی پاییز ریختن برگها را تماشا کردم و از عشق و بی تابی و کلافگی گفتم... زمستان را هم داریم تموم می کنیم و درختانی که خشک و بی برگ بودند دوباره دارند سبز میشن... منم باید دوباره سبز و تازه و جوان بشم با بهار... منم باید دور بریزم همه حرف ها و غصه ها و رنج هایی که کشیدم رو... باید سر سبز و شاد بشم و زندگی را تازه تر تجربه کنم.
امروز به دوستان دبیرستان گفتم گاهی باید بیرون از جعبه و چهارچوب مغزی مون به مسائل نگاه کنیم... گاهی باید طرحی نو دربیندازیم... سرگرمی های تازه... نگاه تازه... مسائل تازه...
هی تکرار و تکرار و فقط یه مدل بودن هم خود آدم را کلافه می کنه و هم اطرافیان را...
برم چیزهای جدید یاد بگیرم. فعلا روز و روزگار خوش...
- ۰۰/۱۲/۱۹