چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

امروز جمعه 20 اسفند بود. الان ساعت 7 شبه... از صبح تا عصر مشغول کار بودیم و سالن را خونه تکونی کردیم. پرده ها را شستیم و شیشه ها را تمیز کردیم. گلها را جابه جا کردم و بهشون رسیدم. هوا هم حسابی ابری و بارانی بود ولی قشنگ... خلاصه لذت بردم از یه روز اواخر سال و حسابی خونه رو تمیز کردیم. ولی الان حسابی هم خسته ام... 

دیشب کوتاه با وینگولی چت کردم و گفتم می خوام برم سفر. شوخی کرد و گفت چه خوب و لی لباس گرم برای خودت نبر و بگو یادم رفته و اونجا جدید بخر! کمی حرف زدیم و شوخی و بگو و بخند. براش عکس چند سال پیشش را فرستادم و زیرش نوشتم: مرا یادت هست؟ جای تو هم خالیست... به یاد چند سال پیش و ترانه ی محسن نامجو... بهش گفتم دلم برات تنگ میشه و یه چیزی بنویس و یه کاری بکن و اینا.... 

دوستان دانشگاه را هم که کلا بی خیال همه شون شدم و برام خیلی جالبه که بود و نبود منم به هیچ جاشون نبود. هیچ کدوم حتی سراغم را نگرفتند این مدت. یعنی حیف اون همه محبت و انرژی که من صرف شون می کردم. یک ذره هم مرام و معرفت نداشتند. البته منم روز آخر یه حرفی زدم بهشون که یعنی برام هیچ ارزشی ندارید! انتقام سخت گرفتم ازشون! روز آخر بهشون گفتم من توی این گروه نمی مونم و اگه رفیقم نباشه حرفی با شماها ندارم. حقشون بود. چون هیچی متوجه نمی شدند و فقط یه مشت حسود ترسوی بی خاصیت بودند. فقط به فکر منافع خودشون. وقتی برای دوستی و رفاقت هیچ ارزشی قائل نبودند و فقط نشسته بودند دعوای ما را نگاه می کردند و یکی شون جنم و جربزه و وجود نداشت که بیاد یه حرفی بزنه و پا در میانی بکنه پس حقشون بود که اینجوری بشه. انرژی و محبت و وجود و دوستی صادقانه ی منو از دست دادند. ولی در کل هم بهم ثابت شد توی این دنیا به هیشکی نباید دل بست و هیچ کدوم اینا رفیق نبودند. 

چند روز پیش چشمم افتاد به یادداشت ها و داستان ها و نوشته ها و شوخی هایی که پارسال برای اون دوستها می نوشتم. اون روز که سوژه جور کرده بودم و بهشون مدال بدبختی دادم! چقدر با عشق و محبت براشون وقت می گذاشتم. یا توی تابستان که با همه ی ناراحتی ام گفتم اشکال نداره و به خاطر همه شون برگشتم و الینور اثاث کشی داشت و چقدر بهش انرژی دادم و براش دعا کردم. اون یکی دوستی که حامله بود و نمی دونستیم و چقدر بهش انرژی دادم. ولی دریغ از یک ذره شعور و معرفت. این چند ماه نیومد یک کلمه پیام بده بگه حالت چطوره یا من به یادت بودم. خلاصه بهم ثابت شد اینا همه شون به صمیمیت من و الینور حسادت می کردند و الان هم دلشون خنک شده که رابطه ما به هم خورد. الان هم خوشحالند که من توی گروه نیستم. 

خلاصه این ماجرا برام سخت بود و شکست سنگینی بود که کسانی که رفیق حساب شون می کردم تو زرد دراومدند. ولی خب دیگه زندگی همینه و پذیرفتم و الان دیگه آروم هستم و برام تموم شده است. دیگه هیچ کس را توی این رفیق حساب نمی کنم. اینجوری راحت ترم. 

چند روز پیش مریم پستی نوشته بود و نوشته بود دنیا روزگار رفاقت است... اینکه مهربان تر باشیم و حق رفاقت ادا کنیم و اینا... همون وقت توی دلم یه حالی شد و گفتم باید من باز هم مهربانی کنم. ولی بعد گفتم نه بابا. بسه دیگه... خلاصه دیگه بی خیال مفهومی به اسم رفاقت شدم.

دیشب هم رفته بودیم چهارباغ و خیلی باصفا بود...

خلاصه روزهای اخر سال را عشقه... دل صاف و پاک و قشنگ خودم را عشقه... همه را بخشیدم ولی دیگه هیچوقت نمی خوام با اون آدم ها حرف بزنم.

همین و دیگر هیچ.

  • ۰۰/۱۲/۲۰
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی