چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

تغییرات خوب...

الان ساعت حدودا 8 شب هست. شنبه 20 فروردین. 

وقتی با خودم حرف بزنم و بنویسم آروم میشم. حالم خوب میشه. از صبح سعی کردم در آرامش باشم. دو تا پست گذاشتم اینستا و شد بساط شوخی و خنده و کامنت بازی با دوستان دور و آشنا. یکی از دوستان قدیمی ام یعنی همون ساقی بهم زنگ زد. کلی حرف زدیم و مرور خاطرات 8-9 سال پیش. کمی براش از این دو سه سال گفتم. اونم ازدواج کرده و فعلا ساکن شیراز هست ولی گفت ویزای آمریکا گرفته و کارای همسرش هم درست بشه از ایران میرن. گفتم به سلامتی. خلاصه بعدشم با ریحانه حرف زدم و فعلا نشده قرار بگذاریم ببینمش. دو روز دیگه تولد دوقلوهاش هست. باید یه موقع هدیه ای بخرم و برم بهشون سر بزنم. 

کلا خوشحال هستم که آزاد و رها شروع کردم به نوشتن و ارتباط بیشتر با دوستان و آشنایان بیشتر. یه جورایی هم از عمد دارم گسترش میدم خودم و روابطم را. تا اون دوستان هم بفهمند من بی کس و کار نیستم و ارتباطم را باون کم و قطع کردم، هنوزم کلی دوست و آشنا دارم که باهاشون وقت بگذرونم و رابطه داشته باشم. بدونند من چیزی از دست ندادم و اونا یه دوست باصفا و قشنگ را از دست دادند و محروم شدند از انرژی من.

عصر هم پاشدم رفتم توی پارک برای پیاده روی و لذت بردن. هوا عالی هست و سر سبزی پارک و بوهای خوب خیلی به وجدم میاره. کمی راه رفتم و کمی نشستم و موسیقی گوش کردم و بعدش پیام گذاشتم برای وینگولی. نوشتم بیداری بهت زنگ بزنم؟ نیم ساعت بعد تقریبا جواب داد خواب بودم. بعدش زنگش زدم و کلی وقت باهاش حرف زدم. کلی آرامش گرفتم. خیلی خوب بود بگو بخند و خاطرات سفر را گفتن و اونم از خودش و دوستاش گفت و اینکه چند روز دیگه قراره مهشید بیاد خونه اش مهمونی و خونه را تمیز کرده و خرید کرده و غذا گذاشته توی فریزر و اینا. در کل خیلی خوشحالم که رابطه ام با وینگولی به ثبات رسیده. هم اون فهمیده باید چطوری باشه و هم من فهمیدم. زیاد پاپیچ نمیشم و هرازگاهی یه چت کوتاه یا شوخی داریم و یا عکس می فرستیم برای هم. اونم کوتاه یه جوابی میده و میره. دو سه هفته یه بار حرف می زنیم. زیاد توی دست و پای هم نمیریم که کلافه بشیم. همدیگه را معذب نمی کنیم. نه محبت زیاد و نه بی محلی. تازه شده یه دوستی معقول. اینکه می دونیم دوستی همدیگه را می خواهیم و هر ازگاهی دوست داریم از هم با خبر باشیم و تلفنی حرف بزنیم و خلاصه روی اعصاب همدیگه راه نریم و این شرایط را حفظ کنیم. 

کاش یه زمانی با الینور هم به این ثبات برسیم. ته دلم روشنه و می دونم یه زمانی الینور هم به این بلوغ فکری و عاطفی می رسه. می فهمه که باید دوستی را توی یه حد معقولی نگه داشت.

خوشحالم و خداراشکر بابت همه چیز.

3 سال پیش توی بهار سال 98 من هم با وینگولی حرف می زدم و هم با الینور. یه جور با هم رقابت داشتند. وینگولی می خواست بره سفر اروپا و تکلیف خودش را نمی دونست و هنوز دلش می خواست منو اذیت کنه و به چالش بکشه و بازیگوشی کنه. اونقدر دوباره روی مخ هم رفتیم که حرف مون بشه و چند ماه فاصله بیفته و من خسته بشم از همه چی. 

الینور هم هی لجش می گرفت و می گفت بی خیال وینگولی بشو و این آدم نیست و اینا. حالا توی این سه سال چقدر همه چیز تغییر کرد. چقدر وینگولی رشد کرد و بهتر شد. چقدر تکلیف خودش و زندگیش و حتی رابطه اش با من را مشخص کرد. چقدر به ثبات بهتری رسیده خداراشکر. برعکس الینور با خودش و من درگیر شد و بلاتکلیف شد و رابطه مون اینقدر ریخت به هم و داغون شد. امیدوارم و دعا می کنم که الینور هم با خودش و زندگیش و من به صلح و آرامش برسه. مطمئنم که بازم تغییرات خیلی خوبی اتفاق میفته... خیلی امیدوارم...

  • ۰۱/۰۱/۲۰
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی