الان ساعت حدودا 8 شب هست. شنبه 20 فروردین.
وقتی با خودم حرف بزنم و بنویسم آروم میشم. حالم خوب میشه. از صبح سعی کردم در آرامش باشم. دو تا پست گذاشتم اینستا و شد بساط شوخی و خنده و کامنت بازی با دوستان دور و آشنا. یکی از دوستان قدیمی ام یعنی همون ساقی بهم زنگ زد. کلی حرف زدیم و مرور خاطرات 8-9 سال پیش. کمی براش از این دو سه سال گفتم. اونم ازدواج کرده و فعلا ساکن شیراز هست ولی گفت ویزای آمریکا گرفته و کارای همسرش هم درست بشه از ایران میرن. گفتم به سلامتی. خلاصه بعدشم با ریحانه حرف زدم و فعلا نشده قرار بگذاریم ببینمش. دو روز دیگه تولد دوقلوهاش هست. باید یه موقع هدیه ای بخرم و برم بهشون سر بزنم.
کلا خوشحال هستم که آزاد و رها شروع کردم به نوشتن و ارتباط بیشتر با دوستان و آشنایان بیشتر. یه جورایی هم از عمد دارم گسترش میدم خودم و روابطم را. تا اون دوستان هم بفهمند من بی کس و کار نیستم و ارتباطم را باون کم و قطع کردم، هنوزم کلی دوست و آشنا دارم که باهاشون وقت بگذرونم و رابطه داشته باشم. بدونند من چیزی از دست ندادم و اونا یه دوست باصفا و قشنگ را از دست دادند و محروم شدند از انرژی من.
عصر هم پاشدم رفتم توی پارک برای پیاده روی و لذت بردن. هوا عالی هست و سر سبزی پارک و بوهای خوب خیلی به وجدم میاره. کمی راه رفتم و کمی نشستم و موسیقی گوش کردم و بعدش پیام گذاشتم برای وینگولی. نوشتم بیداری بهت زنگ بزنم؟ نیم ساعت بعد تقریبا جواب داد خواب بودم. بعدش زنگش زدم و کلی وقت باهاش حرف زدم. کلی آرامش گرفتم. خیلی خوب بود بگو بخند و خاطرات سفر را گفتن و اونم از خودش و دوستاش گفت و اینکه چند روز دیگه قراره مهشید بیاد خونه اش مهمونی و خونه را تمیز کرده و خرید کرده و غذا گذاشته توی فریزر و اینا. در کل خیلی خوشحالم که رابطه ام با وینگولی به ثبات رسیده. هم اون فهمیده باید چطوری باشه و هم من فهمیدم. زیاد پاپیچ نمیشم و هرازگاهی یه چت کوتاه یا شوخی داریم و یا عکس می فرستیم برای هم. اونم کوتاه یه جوابی میده و میره. دو سه هفته یه بار حرف می زنیم. زیاد توی دست و پای هم نمیریم که کلافه بشیم. همدیگه را معذب نمی کنیم. نه محبت زیاد و نه بی محلی. تازه شده یه دوستی معقول. اینکه می دونیم دوستی همدیگه را می خواهیم و هر ازگاهی دوست داریم از هم با خبر باشیم و تلفنی حرف بزنیم و خلاصه روی اعصاب همدیگه راه نریم و این شرایط را حفظ کنیم.
کاش یه زمانی با الینور هم به این ثبات برسیم. ته دلم روشنه و می دونم یه زمانی الینور هم به این بلوغ فکری و عاطفی می رسه. می فهمه که باید دوستی را توی یه حد معقولی نگه داشت.
خوشحالم و خداراشکر بابت همه چیز.
3 سال پیش توی بهار سال 98 من هم با وینگولی حرف می زدم و هم با الینور. یه جور با هم رقابت داشتند. وینگولی می خواست بره سفر اروپا و تکلیف خودش را نمی دونست و هنوز دلش می خواست منو اذیت کنه و به چالش بکشه و بازیگوشی کنه. اونقدر دوباره روی مخ هم رفتیم که حرف مون بشه و چند ماه فاصله بیفته و من خسته بشم از همه چی.
الینور هم هی لجش می گرفت و می گفت بی خیال وینگولی بشو و این آدم نیست و اینا. حالا توی این سه سال چقدر همه چیز تغییر کرد. چقدر وینگولی رشد کرد و بهتر شد. چقدر تکلیف خودش و زندگیش و حتی رابطه اش با من را مشخص کرد. چقدر به ثبات بهتری رسیده خداراشکر. برعکس الینور با خودش و من درگیر شد و بلاتکلیف شد و رابطه مون اینقدر ریخت به هم و داغون شد. امیدوارم و دعا می کنم که الینور هم با خودش و زندگیش و من به صلح و آرامش برسه. مطمئنم که بازم تغییرات خیلی خوبی اتفاق میفته... خیلی امیدوارم...
- ۰۱/۰۱/۲۰