عزیز دلم! دلم خواست بازم برات بنویسم. می دونی الان رفتم نوشته های چند تا فروردین سالهای قبل را مرور کردم. اینکه هر سال همین وقتها یعنی بعد از تعطیلات عید نوروز باهات حرف زدم. دقیقا مثل همون سالها که بعد از عید خیلی دلتنگ بودیم و حضوری همدیگه را می دیدیم و چقدر می چسبید! روی نیمکتی کنار هم می نشستیم. با هم می رفتیم گردش و پیاده روی و رستوران. چقدر دلم تنگ بود برای چشمهات و صدا و دستهات.... و چقدر می چسبید دیدنت...
این سالها هم هر چند دور و هرچند ناگفته این سنت تکرار شده که بعد از عید حدود همین17 تا 20 فروردین با هم حرف زدیم و کلی گفتیم و شنیدیم و خندیدیم. امسال روز اول عید باهات حرف زدم و معلوم بود این چند روز منتظر بودی که باز بهت زنگ بزنم. امروز تا زنگ زدم و جواب دادی خندیدی و گفتی کاپشن خریدی فازت بالا رفته دیگه تحویل نمی گیری!
کلی خندیدم ولی فهمیدم منتظر بودی بهت زنگ بزنم این چند روز...
خداراشکر که هستی... خداراشکر که دارمت... باید همین فرمون ادامه بدیم و همینجور آرام باشیم. دوستت دارم و خیلی مواظب خودت باش بهترین من... گفتی رفتی فروشگاه شهرزاد زولبیا بامیه هم خریدی که یاد ماه رمضان را زنده نگه داشته باشی! سهمیه ای بوده و نشده یکی بیشتر بخری برای مامانت اینا! هاها... یادش به خیر که قدیما با هم روزه بودیم و بعدش با هم می رفتیم افطاری مهمونی.... یادش به خیر که یه شب افطار اومدم خونه تون مهمونی و شب خوابیدم اونجا... یادش به خیر که چه روزهای را گذروندیم... شاید عمرا اون 22 سال پیش فکر نمی کردم که 22 سال بعد هنوز هرچند دور داشته باشمت و یه روز عصر ماه رمضان توی بهار باهات اینقدر حرف بزنم و برام بگی رفتی زولبیا بامیه خریدی و قورمه سبزی خریدی از رستوران شیراز و گذاشتی فریزر برای بچه ی مهشید... گفتی توی تابستان قراره انشالله با مهشید دوباره برید جزیره...
قربونت برم عزیز دلم...
- ۰۱/۰۱/۲۰