چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

سلام الینور! خوبی؟! 

نه من هنوز خوب نیستم. هم جسمی و هم روحی هنوز خوب نیستم. یادته اینجوری با هم راحت بودیم. اینکه هر کدوم هر وقت خسته و داغون بودیم راحت بیاییم به هم بگیم که خسته ام. داغونم. خوب نیستم. نمی دونم چه مرگمه. و بعد سعی می کردیم حرف های همدیگه را خوب گوش کنیم و دلداری بدیم و شوخی کنیم و به همدیگه کمک کنیم که رد بشیم از اون حال بد. 

اون روز اوایل تیر سال 99 که تو داشتی می مردی و صدات می لرزید و داشت گریه ات می گرفت و صد دفعه گفتی الهی من بمیرم راحت بشم، خیلی برات ناراحت شدم و تصمیم گرفتم همه تلاشم را بکنم برای شادی و آرامش تو. تصمیم گرفتم کمکت کنم رد بشی از اون بحران و شرایط. ولی دقیقا یک سال بعد وقتی من اواخر خرداد سال 1400 اومدم بهت گفتم که کلافه ام و نمی دونم چه مرگمه ، تو به جای اینکه کمک کنی تا رد بشیم از این بحران، زدی بی رحمانه همه چی را قطع کردی. زدی همه اون دوستی و صمصمیت چندین ساله را نابود کردی. گفتی دیگه نمی خوام باهات حرف بزنم. صورت مسئله را پاک کردی کلا. 

نمی دونم الان آرامش داری و حالت خوب شده یا نه. ولی من که هنوز حالم خوب نیست. می دونی هزار بار و هزار مدل به مسئله نگاه می کنم و فکر می کنم که چرا اینجوری شد؟ ولی فکر می کنم مقداریش به خاطر این بود که ما دوستی و رابطه ی قشنگ خودمون را تقلیل دادیم و کشیدیم توی گروه و بین بچه های دیگه. همین مسئله و دخالت غیر مستقیم بچه ها خیلی ضربه زد به دوستی من و تو.  از یه جایی تو فکر کردی بچه های دیگه که هستند و گروه که هست و میشه خیلی حرفها را اونجا زد و میشه دوستی خاص خودمون رو برونیم به حاشیه. از اونطرف بعضی از بچه های دیگه هم خوششون اومده بود از توجه تو. فهمیده بودند بین من و تو اتفاقاتی افتاده. فهمیده بودند میشه این وسط موش هم دواند. و اینجوری شد که هی سو تفاهم ها بیشتر شد. هی حرف همدیگه را نفهمیدیم و هی هر کسی اومد یه چیزی گفت و روز به روز شرایط پیچیده تر و بد تر شد. 

حالا الان بیش از دو ماه و نیم هست که من از گروه رفتم. با هیچ کدوم بچه ها هم حرف نزدم. همون دو تا هم اتاقی قدیم دو سه بار بهم زنگ زدند و کوتاه حرف زدم باهاشون. فهمیدم که گروه دیگه مثل قبل نیست و تو هم خیلی کم و دیر به دیر سر می زنی. دیگه کسی حرف خاصی نداره. دیگه مثل قبل بگو بخند و گپ زدن و اینا نیست. خب من حدس می زدم اینجوری بشه. بقیه هم شاید ناراحت هستند از این شرایط ولی خب هیشکی هیچی نمیگه و به روی خودش نمیاره. 

می دونی امروز یه سخنرانی از یه آدم حسابی شنیدم نکته خیلی جالبی گفت. درباره سلولهای بدن موقع مرگ. گفت مرگ که اتفاق می فته تا چند ساعت بعد سلول ها بی خبر هستند و دارند کار خودشون را می کنند و دنبال غذا هستند. و مثلا سلول های روده میبینه غذا نرسید شروع می کنه به خوردن بافت خودش! زیر پای خودش را نگاه می کنه که چی هست و شروع می کنه به نابود کردن خودش. بعد این مثال را برد توی هر سیستمی و هر جامعه ای. سیستم و جامعه ای که کارکرد درست نداشته باشه و از بیرون تغذیه نکنه و به مشکل خورده باشه وقتی مرگش اتفاق افتاده که هر کدوم از اعضا فقط به فکر خودش باشه و زیر پای خودش را نگاه کنه که چی بخوره و چیکار کنه.

این مثالش منو یاد همون دوستی ها و گروه خودمون هم انداخت. توی اون چند ماه من خیلی سعی کردم روابط و گروه را نگه دارم ولی بقیه نفهمیدند. بقیه فقط به فکر خودشون بودند. من می دونستم این گروه اینجوری دوام نمیاره و از بین میره. حالا هم می دونم اگر همینجور باشه بعد از مدتی همه ساکت میشن و کم کم از گروه میرند و تموم میشه. 

چند سال پیش که گروه داشتیم توی تلگرام سوت و کور بود. من و تو بیرون از گروه مدام حرف می زدیم ولی بقیه نمی دونستند و توی گروه هم ساکت بودیم. یه بار مریم ش اومد سراغم را گرفت و گفت چرا ساکتی و چرا توی گروه چیزی نمیگی؟ گفتم خب وقتی همه ساکتند من بیام چی بگم؟ گفت تو نیروی محرک گروه و جمع ما هستی. تو حرف نزنی بقیه هم ساکت میشن. 

خب اینو همه می دونستند از قدیم. ولی بدبختی از جایی شروع شد که همه تون شروع کردید به انکار این چیزا. یادتون رفت که من باعث گرمی و دوستی بیشتر همه تون شدم. یادتون رفت که من گروه واتس آپ را زده بودم. 

الینور تو یادت رفت و انکار کردی که 8 سال پیش چقدر تنها بودی و چقدر فارسی حرف نزده بودی که داشت یادت می رفت. انکار کردی که به خاطر من صفحه کلید فارسی نصب کردی. انکار کردی که من کمک کردم املای کلمات فارسی یادت بیاد. انکار کردی که چه نقشی داشتم این سالها توی زندگیت. بقیه هم نفهمیدند یا خودشون را زدند به خری که چه کسی باعث گرم شدن این جمع شد. همه یادشون رفت که چه کسی هر روز سوژه جور کرد و این دو سال پاندمی و خونه نشینی سر همه را گرم کرد و هر شب همه تون اومدید غش غش توی گروه خندیدید و انرژی گرفتید و حال تون خوب شد. همه یادشون رفت که چه کسی نیرو و انرژی و عشق داد به اون جمع.  

خب اشکال نداره. من که دیگه رفتم و نیستم بین تون. خود دانید و دوستی های خودتون و با هر کسی دلتون می خواد حرف بزنید. 

فقط دلم گرفته بود گفتم اینا را بنویسم.

مواظب خودت باش 

  • ۰۱/۰۱/۲۰
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی