امروز یکشنبه 21 فروردین بود. دیشب خوب نخوابیدم زیاد. خسته بودم انگار و فکرم مشغول بود. صبح ولی پاشدم رسیدم به کارهام و بعد رفتم کمی پیاده روی توی پارک محل. بعدش هم رفتم برای نشون دادن خونه به مشتری. داریم برای فروش خونه کار می کنیم.
هنوز روزه نمی گیرم چون بدنم نمی کشه. هنوز گریپ هستم. هنوز ضعف دارم و گاهی توی خواب یا بیداری خیس عرق میشم. فکر کنم یه دو روز دیگه هم صبر کنم تا بهتر بشم و بعد روزه بگیرم ببینم می تونم یا نه.
امروز هم کوتاه تلفنی با فیروزه حرف زدم و هم کوتاه ریحانه را دیدم. ولی مشغله داشتم گفتم یه روز دیگه درست حسابی سر می زنم بهتون.
به آرامش و صلح بهتری با خودم رسیدم و شروع کردم به نوشتن راحت تر و دلی تر و ادبی تر توی اینستا. امروز یه نفری هم لایک زد که برام مهم بود ببینم توجه داره یا نه. دوست قدیمی استاد. یاد استاد افتادم بازم و رفتم چند تا شعرهای ده سال پیش را خوندم و مرور اون روزها... چقدر لطیف و خوب بودند و چقدر لبخند رضایت روی لبم آوردند. کلی حالم خوب شد و گفتم آخی ببین ده سال گذشت به این زودی... من امسال 45 ساله دارم میشم. تقریبا دارم هم سن و سال اون وقتهای استاد میشم. باید دیگه منم مثل اون پخته و صبور شده باشم! هاها...
واقعا هم انگار دارم می رسم به اون مرحله. برای همین باید آزاد و رها باشم و ساز خودم را بزنم و بنویسم و لذت ببرم و از خودم یادگاری هایی به جا بگذرم و گذر کنم.
خسته ام و خوابم میاد... برم آماده بشم برای خواب.
خدایا شکرت بابت همه چی. بازم هوامون را داشته باش. دوستت دارم.
- ۰۱/۰۱/۲۱