تازه افطار کردم. دوغ و چایی و اینا هی خوردم. شکمم باد کرده! در عین حال ضعف دارم و گاهی هم سرفه می کنم. عید و نوروز و ماه رمضان هم نصفش گذشت و ما همش توی خونه بودیم. روز سوم عید رفتیم خونه مامان هامون و بعدشم مریض شدیم و دیگه هیچی. حالا هم باید مهمونی بدم که جبران یه مهمونی روز سوم عید شده باشه. وگرنه حتی مامان ها هم دعوت مون نمی کنند هاها....ما خیلی قشنگ هستیم.
برای شنبه خانواده شوهرم را دعوت کردم. یه افطاری بدیم.
کلا روزگار غریبی است نازنین.
دلتنگ هم هستم و نمی دونم باید چیکار کنم. فامیل و کس و کار که نداشتم. اون دو تا دوست صمیمی هم که دود شدند رفتند هوا. با بقیه هم نمی خوام قاتی بشم زیاد. خلاصه من هستم و غربت همیشگی خودم.
حق القدمت را با جان دهم ای دوست ...
- ۰۱/۰۱/۲۵