ظهر شنبه ۳ اردیبهشت است . ۲۱ ماه رمضان.
دیشب سرشب خوابیدن و بعد ساعت دو خود به خود بیدار شدم. توی اینستا نگاه کردم پست مژگان بود. درباره شب قدر نوشته بود و یه شعر مولانا.... گوش کشان کشانمت...برام کلی نشونه بود و حال خوش.... پاشدم شب زنده داری تا سحر... عشق و عاشقی با خدا... شاید برای دیگران اصلا قابل درک نباشه. چیزی نوشتم و گذاشتم اینستا...
برای خودم باید توی دنیای خودم باشم. کمتر حرف بزنم با بقیه .
مادر شوهر گرامی زنگ زده به همسرم و گفته شب بیایید حلیم بادمجون بخریم. اینم مهمون دعوت کردنشون بعد از یک ماه. فقط دنبال راحتی خودشون هستند. ولی من باید سنگ تمام بگذارم و هلاک بشم. کلا اینقدر که همه به ما عزت احترام می گذارند کشته منو... فقط حسادت می کنند و توقع دارند.
ولی خب دیگه بی خیال. اینم شانس من بوده. حوصله حرف و بحث ندارم. باید خودمو به خری بزنم.
سعی می کنم چند روز در سکوت و آرامش بیشتری باشم.
- ۰۱/۰۲/۰۳