الان صبح دوشنبه 12 اردیبهشت می باشد. قرار بود امروز عید فطر باشه و فردا هم تعطیل باشه. ولی دیشب گفتند ماه را مشاهده نکردند و امروز عید نیست و فرداست. خلاصه همه ملت سردرگم شدند و امروز رفتند سر کار و مدرسه!
دیشب با لیلا رفتیم رستوران. دخترخاله اش هم بود. دخترخاله طلاق گرفته بود و نشست از زندگی و بدبختی هاش گفت مغزم سوت کشید. بعد لیلا درباره چند تا دوستان و خانواده شون گفت بازم مغزم سوت کشید. دیدم ای بابا چقدر مردم مشکلات دارند. چقدر زندگی هاشون داغونه... چقدر بعضی ها از لحاظ روحی و جسمی هم داغون هستند. ولی همه فقط ظاهر رو حفظ می کنند و خیلی جینگول و فینگول آدم فکر می کنه هیچ مشکلی ندارند. البته من سالهاست بهم ثابت شده و می دونم همه آدم ها به شکلی درد و رنج عمیق دارند، ولی خب بعضی وقتها دیگه خیلی آدم شوک میشه.
خلاصه که چقدر زندگی پدیده عجیبی است... خیلی شجاعت می خواد زندگی کردن و تاب آوردن و خوب موندن...
خلاصه دیشب خیلی قاتی بودم... دلم برای الینور تنگ شده بود... انگار همش دلم می خواد داد بزنم... هیشکی هم نمی فهمه و درک نمی کنه بین من و الینور چه اتفاقی افتاده... چیزی هم نمی تونم بگم... شده حرف هایی از جنس نگفتن... خلاصه که در یه حال نامعلومی دارم تقلا می کنم برای زندگی کردن و خوب موندن و دوام آوردن...
همین و دیگر هیچ!
- ۰۱/۰۲/۱۲