الان حدود ساعت 7 غروب است. سه شنبه 13 اردیبهشت 1401 و روز عید فطر.
دیروز وقتی از پیاده روی برگشتم چند تا شاخه گل برای خودم خریدم و الان روی میز هست. رز بنفش و داوودی های خوشرنگ ارغوانی... لذت می برم از دیدنشون...
امروز هم صبح رفتیم با همسرم و دخترم پیاده روی. بعدش هم برای ناهار رفتیم خونه ی مادرشوهر و عصریه برگشتیم خونه.
توی اینستا پست می گذارم و راحت هستم و بدم نمیاد یه قلقلکی هم به دوستان بدجنس بدم! دوستانی که دیگه دلم باهاشون نیست ولی آنفرند نکردم که شاهد فعالیت من باشند ولی صداشون در نیاد. هرچند فازشون رو نمی فهمم ولی بگذار توی همین بی تفاوتی باقی بمونند. امروز ولی پست نگذاشتم. بد نیست بعضی از روزها هم گم و گور باشم تا نبودنم را حس کنند.
دیروز با یه دوستی چت کردم که مسافرت بود و کمرش هم آسیب دیده بود. رنج و درد و کلافگی اش را حس می کنم ولی زیاد هم شفاف حرف نمی زنه. بهش گفتم این بی تفاوتی و سکوت دوستان هرچی هست چیز خوبی پشتش نیست. ولی خب دیگه بی خیال...
وقتی کلی و عاقلانه نگاه می کنم الان شرایط خیلی بهتری دارم و راحت شدم از اون فضای مسموم. دوست هم که کلی دارم و با صدتا سر و کله می زنم...
خلاصه خدایا شکرت...
- ۰۱/۰۲/۱۳