چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

امروز دوشنبه 19 اردیبهشت می باشد.

دیروز عصر وینگولی زنگ زد دو سه ساعت حرف زدیم و بگو و بخند. تازه برگشته بود از سفر پاریس- بارسلون. کلی از خاطرات سفر گفت و اینکه یه شب رفته استیک بخوره و انگلیسی بلد نبودند اونا و اینم فرانسه بلد نیست و با علم و اشاره گفته و چربی های شکمش رو گرفته گفته فت استیک فلان باشه... خلاصه کلی بگو بخند کردیم. بعدش هم از رژیم و پیاده روی و ورزش من پرسید و گفتم یه ذره زیاد کردم توی این یکی دوماه ولی دوباره دارم تلاش می کنم کم کنم. سراغ دوستم در قم را هم گرفت که منظورش این بود یه خبری درباره همه بچه ها و گروه بگم. گفتم فقط با همون دو تا هم اتاقی حرف می زنم و هیشکی دیگه هم سراغم رو نگرفته. بعد زود موضوع رو عوض کرد. دیروز روز مادر جهانی هم بود و گفت وقتی هواپیما داشته می نشسته توی شهرمون روز مادر را تبریک گفته مهماندار و خلبان و خلاصه تقدیر از مقام مادر! گفت برم سر بزنم به مامانم. گفتم آره برو و سلام برسون. شب قبل آخرشب رسیده بود خونه و صیح اول وقت ساعت 8 خودشون که عصر ما بود زنگ زد به من. ذوق و شوقش را حس می کنم که اولین نفر برای من میگه از سفرش و جاهایی که رفته... باشگاه معروف بارسلون هم رفته بود. 

خلاصه از یه طرف خوشحالم که با وینگولی به ثبات رسیدیم ولی اون رنجی که الینور بهم داد توی وجودمه... همسر قشنگ هم دیشب که بهش گفتم وینگولی زنگ زده بود گفت چی شد دوباره تو با این آشتی شدی و هی با یکی قهر می کنی با یکی آشتی! دقیقا وینگولی و الینور رو به رخم کشید. گفتم خب دیگه. می خوای با همین چهارتا دوست هم حرف نزنم؟ برم قبر بکنم توش بخوابم؟

بعدش به مثبت اندیش گروه گفتم واقعیتش وینگولی خیلی منطقی تر رفتار کرد. کاملا در سکوت تماشا کرد و بعدش هم که بهش گفتم بازم با سکوت و صبوری گوش کرد و اصلا چیزی نگفت جهت تخریب الینور. در صورتی که الینور هزار بار فحش داد و وینگولی را تخریب کرد. الان که این اتفاق ها افتاد دارم متوجه خیلی چیزا میشم. مثبت اندیش هی از الینور دفاع کرد و گفت شخصیتشون متفاوته و الینور خیلی مهربونه ولی بلد نیست چیکار کنه و مدلش اینه و... گفتم می دونم ولی دیگه کاری نمیشه کرد. 

امروز صبح هم با بی خیال شیراز چت کردم یه ذره خندیدیم. بعدش گفت بیا یه گروه سه نفره بزن گاهی شوخی کنیم و اینا. دیگه گفتم باشه میام. یه ذره سربه سرشون گذاشتم ولی یه گروه تشکیل دادم خودم و مثبت اندیش و بی خیال. 

ولی در کل هنوز هم خشم دارم... خدا کنه کم کم بی خیال بشم. یه جورایی هم ناامید هستم از زندگی. انگار هیچی عمیق خوشحالم نمی کنه. هیچ هدف و آرزویی هم ندارم. یه جوری فقط الکی دارم روزها را می گذرونم. نه دلم تجملات می خواد و نه پول و نه دنبال مقام و اسم و رسم و شهرت هستم و نه هیچی دیگه...حتی دلم نوشتن آنچنانی هم نمی خواد.

البته دیروز به وینگولی گفتم بازم بنویس و من لذت می بردم از نوشته هات. کاش بنویسه بلکه منم دوباره انگیزه بگیرم. 

همین و دیگر هیچ  

  • ۰۱/۰۲/۱۹
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی