چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۱

امروز دوشنبه 26 اردیبهشت هست. دومین ماه بهار هم داره تموم میشه. همه هم ساکت شدند و بی دل و دماغ.

چند روز پیش رژیا را به دوستام معرفی کردم و رفتم صفحه فیس بوکش رو ببینم که دیدم اثری ازش نیست! کلی غصه ام شد. گفتم هرچی آدم حسابی بود که انرژی خوبی داشت و یه چیزی می نوشت که حال آدمو خوب می کرد هم داره غیر فعال و گم و گور میشه.

امروز هم دیدم توی اینستا غیر از اخبار و صفحات تبلیغاتی خبری نیست. یهو یاد مژگان افتادم که چند روزه پست نگذاشته و چقدر جاش خالیه. رفتم اسم اونم سرچ کردم دیدم نیستش! خیلی دلم سوخت. رفتم فیس بوک هم دیدم نیستش. کلا صفحه اش رو از دسترس خارج کرده. منم که هیچ آدرسی ازش ندارم. کاش حداقل یه آدرس ایمیل داشتم ازش.همیشه مژگان برام الهام بخش بود و ازش انرژی خوبی می گرفتم.همیشه برام نشونه داشت.معلوم نیست چی شده و کیا روی مخش رفتند که کلا کناره گرفته. کاش دوباره برگرده. فهیم و رضا هم که دیگه نمی نویسند. خلاصه همین چهارتا دونه آدمی هم که من دلم خوش بود به نوشته هاشون گم و گور شدند. 

دیروز به وینگولی پیام دادم که چرا پس ننوشتی؟ دق کردیم! فقط یه استیکر خنده فرستاد. اونم هرچی میگم یه چیزی بنویس لامصب گوش نمیده. همه دلسرد شدند انگار. منم که می نویسم همه یابو آب میدن.

همون بهتر که بیام اینجا بنویسم و بدونم هیشکی نمی خونه!

امروز موقع پیاده روی پادکست آلبوم درباره جورج مایکل رو گوش دادم. زندگی عجیبی داشت. نمی دونم چرا اینقدر غم روی دلم نشوند. آدم ظاهرا موفقی که همه عمرش دربه در و بلاتکلیف بوده ولی خب همه آتیشی هم سوزونده. 

نمی دونم آدم های دیگه هم اینقدر خل و دلی هستند مثل من که دلخوش باشند به نوشته های دیگران؟! 

ولی دل و حوصله کتاب خوندن ندارم. رفتم دوباره کتاب گرفتم از کتابخونه ولی تمرکز نمی کنم بشینم بخونم. شایدم باید اراده کنم.

صبح هم رفتم فروشگاه کمی خرید کردم. همه قفسه ها خالی بود. همه اجناس هم شده سه برابر بلکه هم چهار برابر. آخه این زندگیه؟ می خواهیم مردم افسرده نباشند؟ می خواهیم کسی دل و دماغ نوشتن داشته باشه؟

خلاصه مرده شور این زندگی رو ببرند.

دیشب به یکی از دوستام گفتم این دوسال کرونا خیلی بد و عجیب بود و ما با همون چرت و پرت گفتنا و انرژی دادن به هم و اینکه دلخوش بودیم به همدیگه دوام آوردیم. اما بقیه اش را نمی دونم چی میشه. فقط می دونم دلم می خواد توی 50 سالگی یا 60 سالگی یا 70 سالگی هم هنوز الینور را به عنوان دوست و رفیق داشته باشمش! برای همین حتما تلاش می کنم برای رفع سوتفاهمات و اینکه دوباره شکل بگیره رابطه مون. 

دلم می خواد توی پیری هم درد و دل کنیم و خاطرات جوانی را مرور کنیم...یادمون بیاد سال 99 یا 2020 را چه جوری پشت سر گذاشتیم.

  • ۰۱/۰۲/۲۶
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی