چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

کلاغ کون دریده!

دلم می خواد بنویسم... هی بنویسم... اونقدر بنویسم تا حرفها و کلمات توی مغزم تموم بشن... روزها اول وقت میرم پیاده روی... کمر و پام هنوز کمی درد می کنه. بعدش سر راه اگه خرید داشته باشم انجام میدم و میام خونه. مشغول آشپزی و بشور و بروب خونه میشم تا دم ظهر... خسته میشم... بعدش کمی استراحت و نوشتن و خوندن و اینا... بعد از ناهار کمی می خوابم... دوباره عصر مشغول کارهای خونه... یا از خونه میرم بیرون... یا دوباره خوندن و نوشتن... 

دنیا همینه دیگه... خواهرم چند وقته بچه های نوجوان و جوانش را ول کرده رفته... بچه ها امتحان دارند، نمی تونند به کارهای خونه شون برسند، کسی نیست براشون پخت و پز کنه... مامانم یا اون یکی خواهرم گاهی بهشون سر می زنند. من نرفتم اصلا سر بزنم. چرا؟! چون با خواهرم حرفم شده بوده قبلا... چون حرص می خورم و ممکنه برم یه چیزی بگم بدتر بشه... ترجیح میدم نرم و نبینم و هیچ کار نکنم و هیچی نگم. ولی خیلی دلم پیش بچه هاست. بچه هایی که سال آخر دبیرستان هستند و نه بابا دارند و نه مامان! یعنی دارند ولی دیوونه هستند... جدا شدند و ول کردند رفتند هر دو... بچه ها موندند سفیر و سرگردون...

خلاصه اینقدر جو خانواده کلا بد شده که من مدتهاست با هیچ کدوم رفت و آمد نمی کنم. ترجیح میدم سرم به زندگی خودم باشه. هنر کنم خونه و زندگی و بچه های خودم رو سر و سامون بدم. هنر کنم روحیه ی خودم را حفظ کنم. واقعا هم دیگه خیلی توان بدنی ندارم. همین یه ذره پیاده روی و رسیدن به کارهای خونه خسته ام می کنه. این چند روز کمرم درد می کرده و کارهای خونه رو هم به زور انجام میدم. مگه چه انرژی دارم برم کارهای خونه یکی دیگه را هم انجام بدم؟ چند سال پیش هم چندین بار رفتم خونه خواهرم و کمکش کردم و خونه ی شلخته اش را جمع و جور کردم و شستم و هلاک شدم و بعدش به جای تشکر کلی هم نق زد و غر زد و پشت سرم حرف زد و علنا گفت نمی خوام بیای خونه ی من و نمی خوام فضولی کنی و به تو ربطی نداره! یه بار که می خواست خونه اش را بفروشه و من باهاش مختلفت کردم صدتا فحش بهم داد. خلاصه اینقدر ازش بهم رسیده که دیگه کلا بی خیالش شدم! سنگ گذاشتم روش. برای همینم الان حتی به بچه هاش هم نمیرم سر بزنم. قهر نیستیم و یه بار توی ماه رمضان به بچه ها گفتم اومدند اینجا برای شام. ولی دیگه همین بوده. من مسئول حماقت ها و دیوونگی های مردم نیستم. نکته دیگه هم اینه که همش از من حسادت می کنه... اینقدر حرف ها و رفتارهای ناجور ازش شنیدم و دیدم که دیگه واقعا حالش رو ندارم... 4 سال از من کوچکتره و زودتر از منم ازدواج کرد و خودشو بدبخت کرد ، حالا طلبکار هم هست... 

خلاصه اینقدر از طرف فامیل و خواهر و برادر و دوست و آشنا مورد لطف و نوازش قرار گرفتم که دیگه نمی دونم چیکار کنم اینهمه خوبی را! 

به قول استادمون دکتر قربانی، اون که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده بود! هاها.... هر خری اومد عقده ها و مشکلات و بدبختی هاش رو بالا آورد روی ما و رفت... اشکال نداره... این نیز بگذرد...

امشب به خودم گفتم: آفرین و بهت افتخار می کنم. تو قوی بودی، تو مهربون بودی، تو همدلی بلد بودی، تو به همه خوبی کردی ولی با بدی جوابت رو دادند. ولی بازم خوب و قوی باش برای خودت. راه خودت رو برو. تنها روش درست همینه که داری انجام میدی، هر کس قدرت رو ندونست و اذیتت کرد فقط رهاش کن... فقط دور بشو... فقط خودت رو ازشون دریغ کن. همین.   

  • ۰۱/۰۳/۱۸
  • رها رها

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی