چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

چو تخته پاره بر موج ...

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

بایگانی
  • ۰
  • ۰

الان نزدیک ظهر است. شنبه 21 خرداد

دیروز هم توی خونه بودم و با کتاب خوندن و فیلم دیدن گذشت... کتاب استانبولی ضابطیان را می خونم و قشنگه و از اون متن ترانه ترکی خیلی لذت بردم... همون قهوه ی چهل ساله...

عصر هم فیلم اشباح مهرجویی را دیدم که قبلا هم دیده بودم ولی یادم رفته بود...

آخرشب هم فیلم جاده ی فلینی را دیدم که خیلی سال بود دلم می خواست ببینم. یه فیلم کلاسیک معروف مال هفتاد سال پیش...فیلم جالبی بود و هنوز وقت نکردم چند تا نقد درست درباره اش بخونم... ولی از اون فیلم هایی است که آدم یادش نمیره... اون اخر فیلم که زامپانو دم دریا توی خودش می شکنه و زار زار گریه می کنه... زامپانوی در ظاهر قوی که جلوی احساساتش زانو زده و تلخ گریه می کنه... انگار داره در فراق جلسومینا می سوزه...

از ده سال پیش اسم فیلم جاده رو شنیده بودم از میم... فیلم مورد علاقه اش بود. ولی اینهمه سال نشده بود و نمی دونم چرا قسمت نشده بود. ولی حالا دیدمش... توی همین روزهای عجیبی که گاهی دلم می خواد از غیب کسی بیاد و چیزی بگه... 

امروز صبح بچه ها رفتند امتحان بدهند و منم همون ساعت هشت زدم از خونه بیرون برای پیاده روی. بعدش توی پارک نت گوشی را وصل کردم دیدم وینگولی زنگ زده بوده. بدون اینکه من چیزی گفته باشم. زنگش زدم و دو ساعتی حرف زدیم. یه جورایی می خواست همدلی کنه درباره ی دوستی ها...منم یه چیزایی گفتم و گپ زدیم. گفت شاید بد نباشه بری پیش مشاور. گفتم برم دقیقا چی بگم؟وینگولی هم انگار می فهمه هم خودش رو به خری می زنه. منم واضح به روش نمیارم. ولی بهش گفتم من به هیچ وجه دیگه از خودم کوتاه نمیام به خاطر دیگران. گفتم دارم راحت و رها می نویسم و هر کار دلم خواست می کنم و همینی هستم که هستم.

گفتم توی دنیا قوانینی وجود داره که تکرار میشه. اینکه میگن منع کسی را نکن سرت میاد. گفت فقط درباره پولدار بودن اجرا نمیشه! خندیدیم. گفتم آره دنیا قوانین خودش رو نقض نمی کنه... کسی که همش منع دیگران را می کنه توی شرایطی قرار می گیره تا همون مسائل و تلخی را تجربه کنه تا بفهمه چه مزه ای داره و خودش هم دقیقا مثل دیگران رفتار می کنه.

خلاصه بهش گفتم من بیست و چند ساله همه ی راه ها را رفتم، خودم می دونم چی به چیه و پیش مشاور هم برم فایده نداره،فقط باید مدارا کنم تا بگذره...زمان کم کم درست می کنه همه چی را.

بعدش هم خداحافظی کردم و رفتم خرید کردم و اومدم خونه.

قربون خودم برم و تنها راه و بهترین راه همینه که خودم باشم. خود قوی و مستقل و عشقی ام... هر جا دلم خواست بنویسم و هر کار دلم خواست بکنم و جوابگوی هیشکی هم نباشم. به وینگولی هم گفتم... گفتم من بیست سال پیش با تو می گشتم این دوستهای احمقم بعد از بیست سال هنوز طلبکار بودند! هم اون موقع اشتباه کردم که بهشون اهمیت دادم و هم این سالها. به هیچ خری ربط نداره که من می خوام با کی حرف بزنم و کجا برم و کیو دوست داشته باشم. به هیشکی مربوط نیست من دلم خواسته برای کی عاشقانه بنویسم. به هیشکی ربط نداره کی منو دوست داشته یا نه... خلاصه من دیگه فقط روی مدار خودم حرکت می کنم... 

این خشم و احساسات و عشق و غم و کم و زیادی هم که الان در درونم هست همش طبیعی هست و من نگاهش می کنم تا بگذره... دیگه هم سعی می کنم هیچوقت از خواسته های درونی خودم کوتاه نیام و خودم را هم قد یا میزان این و اون نکنم... با غم و درد دیگران خودم رو درگیر نمی کنم و هر کسی بهم گفت مثلا مشکلی دارم میگم عزیزم برو پیش مشاور.  دوست هم فقط برای اینه که دیر به دیر ببینیش یا باهاش حرف بزنی و چهارتا حال و احوال و شوخی و بگو بخند و خداحافظ. همین. اون رفیق روزهای سخت و درد و دل کردن و اینا مال قصه ها بود... مال قدیما بود که مشاور وجود نداشت. الان کسی گوش مفت و وقت و زمان مفت نداره نق و نال گوش بده... منم تا حالا اشتباه کردم غمخوار و دوست و رفیق و مشاور دوستام بودم. 

همین.

  • ۰۱/۰۳/۲۱
  • رها رها

نظرات (۱)

چه متن زیبا و پر احساسی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی